انگلیسی به فارسی

inches

inchest

inching

inchling

<hr> معنی : کم کم، بتدریج، رفته رفته، خرد خرد <hr> معانی دیگر : گره گره (by inchmeal هم می گویند)

معنی : کم کم، بتدریج، رفته رفته، خرد خرد معانی دیگر : گره گره (by inchmeal هم می گویند)

inchmeal

inchoant

<hr> معنی : نیمه تمام، تازه بوجود امده، اغاز کردن، بنیاد نهادن <hr> معانی دیگر : نو آغاز، در شرف تکوین، ابتدایی، آغازین، نوپا، ناقص، کاستی دار، ناتمام، تنظیم نشده، ناآراست، نابسامان، نامنظم، تکوین نیافته، (حقوق) معوقه، معلق، آویخته، مشروط

معنی : نیمه تمام، تازه بوجود امده، اغاز کردن، بنیاد نهادن معانی دیگر : نو آغاز، در شرف تکوین، ابتدایی، آغازین، نوپا، ناقص، کاستی دار، ناتمام، تنظیم نشده، ناآراست، نابسامان، نامنظم، تکوین نیافته، (حقوق) معوقه، معلق، آویخته، مشروط

inchoate

inchoately

inchoating

<hr> معنی : سر <hr> معانی دیگر : آغاز، سرآغاز، مرحله ی اولیه، شروع، دست زنی، بنیاد گذاری

معنی : سر معانی دیگر : آغاز، سرآغاز، مرحله ی اولیه، شروع، دست زنی، بنیاد گذاری

inchoation

<hr> (نادر) رجوع شود به: inchoate، تازه، بدوی، تازه اغاز شده، اغازی، ابتدائی

(نادر) رجوع شود به: inchoate، تازه، بدوی، تازه اغاز شده، اغازی، ابتدائی

inchoative

inchoative aspect

inchoatively

inchpin

inchurch

<hr> رجوع شود به: measuring worm

inchworm

inchworms

incicurable

<hr> معنی : برخورد، انتشار، مشمولیت، وقوع، شیوع مرض، تعلق واقعی مالیات <hr> معانی دیگر : رویداد، میزان بروز، شیوع بیماری، (نور یا پرتابه یا فشنگ و غیره) برخورد به سطح، برتابش، تلاقی، بس رخداد، شیوع مر­، انتشار مر­، تلافی، تصادف

معنی : برخورد، انتشار، مشمولیت، وقوع، شیوع مرض، تعلق واقعی مالیات معانی دیگر : رویداد، میزان بروز، شیوع بیماری، (نور یا پرتابه یا فشنگ و غیره) برخورد به سطح، برتابش، تلاقی، بس رخداد، شیوع مر­، انتشار مر­، تلافی، تصادف

incidence

incidency

<hr> معنی : تصادف، حادثه، تصادف اتومبیل، مصیبت ناگهانی، تلافی، روی داد، واقعه، حتمی وابسته، تابع، شایع <hr> معانی دیگر : اتفاق، پیشامد، رخداد، برخورد، درگیری، برتابش، برتابشی، برخوردی، لازمه، بایا، درخور، همایند (با)، جزو، بخشی از، (حقوق) مشروط، منوط به چیزی دیگر، پی آیند، الزام آور، عارضی، عرضی، تبعی، ضمنی

معنی : تصادف، حادثه، تصادف اتومبیل، مصیبت ناگهانی، تلافی، روی داد، واقعه، حتمی وابسته، تابع، شایع معانی دیگر : اتفاق، پیشامد، رخداد، برخورد، درگیری، برتابش، برتابشی، برخوردی، لازمه، بایا، درخور، همایند (با)، جزو، بخشی از، (حقوق) مشروط، منوط به چیزی دیگر، پی آیند، الزام آور، عارضی، عرضی، تبعی، ضمنی

incident

<hr> معنی : عارضی، ضمنی <hr> معانی دیگر : جزئی، فرعی، (جمع) مخلفات، (با: to) لازمه، جزو، همایند، منضم، اتفاقی، پیشامدین، تابع، غیر مهم، لازم، ر&nbsp;دهنده، محتمل الوقوع

معنی : عارضی، ضمنی معانی دیگر : جزئی، فرعی، (جمع) مخلفات، (با: to) لازمه، جزو، همایند، منضم، اتفاقی، پیشامدین، تابع، غیر مهم، لازم، ر دهنده، محتمل الوقوع

incidental

incidental expense

<hr> (موسیقی همراه با نمایش و فیلم و غیره) موسیقی سرصحنه

(موسیقی همراه با نمایش و فیلم و غیره) موسیقی سرصحنه

incidental music

incidentalist

<hr> برحسب اتفاق، پیشامدوار، ضمنا، اتفاقا، لزوما، بطور لزوم

برحسب اتفاق، پیشامدوار، ضمنا، اتفاقا، لزوما، بطور لزوم

incidentally

incidentalness

<hr> رویداهای جزئی، چیزهای کوچک، اقلام فرعی

رویداهای جزئی، چیزهای کوچک، اقلام فرعی

incidentals

incidentless

incienso

incinerable

<hr> معنی : سو زاندن، خاکستر کردن، با اتش سوختن <hr> معانی دیگر : (سوزاندن و تبدیل به خاکستر کردن) خاکستر کردن یا شدن، جزغاله کردن یا شدن

معنی : سو زاندن، خاکستر کردن، با اتش سوختن معانی دیگر : (سوزاندن و تبدیل به خاکستر کردن) خاکستر کردن یا شدن، جزغاله کردن یا شدن

incinerate

incinerated

incinerates

incinerating

<hr> معنی : تبدیل بخاکستر کردن <hr> معانی دیگر : سوزاندن

معنی : تبدیل بخاکستر کردن معانی دیگر : سوزاندن

incineration

incinerations

<hr> (دستگاهی که می سوزاند و تبدیل به خاکستر می کند به ویژه زباله را) زباله سوز، خاکسترگر، کوره ای که اشغال یا لاشه مرده در ان سوزانده و خاکسترمیشود

(دستگاهی که می سوزاند و تبدیل به خاکستر می کند به ویژه زباله را) زباله سوز، خاکسترگر، کوره ای که اشغال یا لاشه مرده در ان سوزانده و خاکسترمیشود

incinerator

incinerators

<hr> معنی : سر، مقدم، دیباچه، مقدمه، وضع مقدماتی ابتدایی، حالت نخستین، نادانئی <hr> معانی دیگر : incipiency وضع مقدماتی ابتدایی

معنی : سر، مقدم، دیباچه، مقدمه، وضع مقدماتی ابتدایی، حالت نخستین، نادانئی معانی دیگر : incipiency وضع مقدماتی ابتدایی

incipience

incipiencies

incipiency

<hr> معنی : بدوی، اولیه، نخستین <hr> معانی دیگر : در مرحله ی ابتدایی، آغازین، در شرف تکوین، تکوینی، مرحله ابتدایی

معنی : بدوی، اولیه، نخستین معانی دیگر : در مرحله ی ابتدایی، آغازین، در شرف تکوین، تکوینی، مرحله ابتدایی

incipient

incipiently

incipincy

<hr> (لاتین) در اینجا آغاز می شود، شروع و اغاز، شعر یا قطعه ای که دراغازسروده یانواخته شود، پیش درامد، مقدمه، دیباجه

(لاتین) در اینجا آغاز می شود، شروع و اغاز، شعر یا قطعه ای که دراغازسروده یانواخته شود، پیش درامد، مقدمه، دیباجه

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی