پیشنهاد کاربران

behind time

behind you

behind your time

behistun

behmardi silver

behnam farnia

behnken

<hr> معنی : مشاهده کردن، دیدن، هان، اینک، ببین <hr> معانی دیگر : نگریستن، نظاره کردن، در مدنظر گرفتن، (حرف ندا) بنگر، هان، در وجه امری ببین، اینک

معنی : مشاهده کردن، دیدن، هان، اینک، ببین معانی دیگر : نگریستن، نظاره کردن، در مدنظر گرفتن، (حرف ندا) بنگر، هان، در وجه امری ببین، اینک

behold

<hr> معنی : مدیون، مرهون، زیر بار منت <hr> معانی دیگر : مرهون، مدیون، زیر بار منت

معنی : مدیون، مرهون، زیر بار منت معانی دیگر : مرهون، مدیون، زیر بار منت

beholden

beholder

beholding

<hr> معنی : شایسته بودن، امدن به، واجب بودن، فرض بودن، اقتضاء کردن <hr> معانی دیگر : لازم بودن، بایسته بودن، بایستن، (نادر) شایسته (از نظر اخلاقی)، (املای این واژه در انگلیس: behove)، فر­ بودن، درمورد لباس امدن به

معنی : شایسته بودن، امدن به، واجب بودن، فرض بودن، اقتضاء کردن معانی دیگر : لازم بودن، بایسته بودن، بایستن، (نادر) شایسته (از نظر اخلاقی)، (املای این واژه در انگلیس: behove)، فر­ بودن، درمورد لباس امدن به

behoove

behrang

behrang alavi

beib

beibi

beidou

<hr> رنگ قهوه ای مایل به خاکستری، بژ، رنگ قهوه ای روشن مایل بزرد و خاکستری، پارچه ای که از پشم طبیعی رنگ نشده ساخته شود

رنگ قهوه ای مایل به خاکستری، بژ، رنگ قهوه ای روشن مایل بزرد و خاکستری، پارچه ای که از پشم طبیعی رنگ نشده ساخته شود

beige

beige person

beigeben

<hr> شهر پکن، خان بالیغ، بژینگ (پایتخت کشور چین)

شهر پکن، خان بالیغ، بژینگ (پایتخت کشور چین)

beijing

beilstein

bein in the red

<hr> معنی : جوهر، شخصیت، وجود، هستی، موجود زنده، فرتاش، افریده <hr> معانی دیگر : بودن، هستن، هستومند، کمال، موجود، جاندار، چون، (وجه وصفی معلوم فعل: to be)، زمان حال فعل be to، مخلوق

معنی : جوهر، شخصیت، وجود، هستی، موجود زنده، فرتاش، افریده معانی دیگر : بودن، هستن، هستومند، کمال، موجود، جاندار، چون، (وجه وصفی معلوم فعل: to be)، زمان حال فعل be to، مخلوق

واژه های حرف "b" - پیشنهاد کاربران