man made attractions

man made disaster

man made feature

man marking

man month

man of action

man of confidence

man of family

man of few words

<hr> آدم پارسا، آدم مقدس، راهب، راهب روحانی، کشیش

آدم پارسا، آدم مقدس، راهب، راهب روحانی، کشیش

man of god

man of his word

man of honor

man of integrity

man of knowledge

<hr> دانشمند (به ویژه در ادبیات)، ادیب

دانشمند (به ویژه در ادبیات)، ادیب

man of letters

man of my heart

man of science

man of straw

man of the cloth

man of the match

<hr> مرد جنگی، کشتی جنگی، رزمناو

مرد جنگی، کشتی جنگی، رزمناو

man of war

man on

man on fire

man on top position

<hr> علوم دریایى : ادم به دریا

علوم دریایى : ادم به دریا

man overboard

man owl

man portable air defense system

man proposes and god disposes

<hr> ورزش : یارگیرى تک به تک

man to man

<hr> ورزش : بازى با یک نفر بیشتر از تعداد افراد حریف

ورزش : بازى با یک نفر بیشتر از تعداد افراد حریف

man up

man year

man's supporting role

<hr> معنی : بند، قید، زنجیر، دست بند، بخو، دستبند زدن، زنجیر کردن <hr> معانی دیگر : غل و زنجیر، (معمولا جمع) باز دارنده، جلوگیر، بازداری کردن، جلوگیری کردن، دست و بال کسی را بستن، دست بند مخصوص دزدان وغیره

معنی : بند، قید، زنجیر، دست بند، بخو، دستبند زدن، زنجیر کردن معانی دیگر : غل و زنجیر، (معمولا جمع) باز دارنده، جلوگیر، بازداری کردن، جلوگیری کردن، دست و بال کسی را بستن، دست بند مخصوص دزدان وغیره

manacle

<hr> معنی : اسب اموخته، اداره کردن، ضبط کردن، سرپرستی کردن، از پیش بردن، گرداندن، مباشرت کردن <hr> معانی دیگر : سامان گری کردن، مهارکردن، (حرکت چیزی را) کنترل کردن، واپاد کردن، (نادر) با دقت به کار بردن یا استفاده کردن، موجب شدن، ترتیب دادن، (به انجام کاری) موفق شدن، انجام دادن، از عهده برآمدن، (در اصل) اسب را آموخته کردن، (اسب را) تعلیم دادن، (با چاپلوسی یا مهارت یا زور و غیره) وادارکردن، تسلیم کردن، سر به زیر کردن، (قدیمی) رجوع شود به: manege

معنی : اسب اموخته، اداره کردن، ضبط کردن، سرپرستی کردن، از پیش بردن، گرداندن، مباشرت کردن معانی دیگر : سامان گری کردن، مهارکردن، (حرکت چیزی را) کنترل کردن، واپاد کردن، (نادر) با دقت به کار بردن یا استفاده کردن، موجب شدن، ترتیب دادن، (به انجام کاری) موفق شدن، انجام دادن، از عهده برآمدن، (در اصل) اسب ر

manage

manage mony

manage on

manage something

manage sth

manage to

manage to do

<hr> معنی : رام، قابل اداره، کنترل پذیر <hr> معانی دیگر : اداره کردنی، قابل کنترل، مهارپذیر، قابل اداره کردن

معنی : رام، قابل اداره، کنترل پذیر معانی دیگر : اداره کردنی، قابل کنترل، مهارپذیر، قابل اداره کردن

manageable

manageable tasks

managed

managed care

managed forest

managed to

managed yield table

<hr> معنی : ترتیب، تصدی، اداره، مدیران، مدریت، کارفرمایی <hr> معانی دیگر : مدیریت، سرپرستی، اداره (کردن)، سامان گری، مهارگری، کنترل، واپاد، کارفرما(یان)، مدیر(ان)، گردانندگان، سامان گران

معنی : ترتیب، تصدی، اداره، مدیران، مدریت، کارفرمایی معانی دیگر : مدیریت، سرپرستی، اداره (کردن)، سامان گری، مهارگری، کنترل، واپاد، کارفرما(یان)، مدیر(ان)، گردانندگان، سامان گران

واژه های حرف "m" - پیشنهاد کاربران