orthogonal basis

orthogonal complements

orthogonal compliments

orthogonal decomposition

orthogonal file

orthogonal functions

orthogonal geometry

orthogonal to faces

orthogonal trajectory

orthogonal vectors

<hr> شیمى : تعامد روانشناسى : حالت عمودى

شیمى : تعامد روانشناسى : حالت عمودى

orthogonality

orthogonally

<hr> (جانورشناسی - وابسته به جانداری که قائم یا ایستاده راه می رود) ارتاایست، راست رو، راست ایست، راه رونده با بدنی راست و عمودی

(جانورشناسی - وابسته به جانداری که قائم یا ایستاده راه می رود) ارتاایست، راست رو، راست ایست، راه رونده با بدنی راست و عمودی

orthograde

<hr> معنی : املایی <hr> معانی دیگر : وابسته به املای صحیح، ارتانگاشتی، املایی <hr> orthographic(al) املائی، درست املا شده، وابسته به خط هاو گوشه های راست

معنی : املایی معانی دیگر : وابسته به املای صحیح، ارتانگاشتی، املایی orthographic(al) املائی، درست املا شده، وابسته به خط هاو گوشه های راست

orthographic

orthographic word

<hr> معنی : املاء، درست نویسی، املا صحیح <hr> معانی دیگر : (موضوع درس) املا، املای صحیح، ارتانگاری، رسم الخط

معنی : املاء، درست نویسی، املا صحیح معانی دیگر : (موضوع درس) املا، املای صحیح، ارتانگاری، رسم الخط

orthography

<hr> (چشم پزشکی) ارتاشاخینه شناسی، شاخینه راست سازی، درست قرنیه شناسی

(چشم پزشکی) ارتاشاخینه شناسی، شاخینه راست سازی، درست قرنیه شناسی

orthokeratology

orthokeratosis

orthometric elevation

orthonormal

orthonormal basis

orthonormal functions

orthonormal vectors

<hr> مربوط بفن درست کردن اندامهای ناقص

مربوط بفن درست کردن اندامهای ناقص

orthopaedic

<hr> معنی : شکسته بندی، استخوانپزشکی، اصلاح و ترمیم عیوب استخوانی <hr> معانی دیگر : orthopedics طب شکسته بندی

معنی : شکسته بندی، استخوانپزشکی، اصلاح و ترمیم عیوب استخوانی معانی دیگر : orthopedics طب شکسته بندی

orthopaedics

orthopaedics orthopedics

orthopaedist orthopedist

<hr> معنی : وابسته به استخوانپزشکی <hr> معانی دیگر : وابسته به استخوانپزشکی

معنی : وابسته به استخوانپزشکی معانی دیگر : وابسته به استخوانپزشکی

orthopedic

orthopedic bed

orthopedic mattress

orthopedic shoes

orthopedic surgeon

<hr> معنی : استخوانپزشک <hr> معانی دیگر : استخوانپزشک

معنی : استخوانپزشک معانی دیگر : استخوانپزشک

orthopedist

orthophoto mosaic

orthophotomap

orthopnea

orthopneic

orthopnoea

orthopraxy

orthopterophobia

orthoptist

orthorexia

<hr> (بلورشناسی) راست لوزی، قائم الزاویه

(بلورشناسی) راست لوزی، قائم الزاویه

orthorhombic

orthoses

orthosis

orthostat

<hr> وابسته به راست ایستادن یا راست بودن، راست ایست، راست ایستانه

وابسته به راست ایستادن یا راست بودن، راست ایست، راست ایستانه

واژه های حرف "o" - پیشنهاد کاربران