فرهنگ معین

<hr> مترادف بغاوت : سرکشی، طغیان، عصیان

مترادف بغاوت : سرکشی، طغیان، عصیان

بغاوت

بغبندی

بغته

بغتهً

بغراو

<hr> مترادف بغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم <hr> متضاد بغرنج : آسان، ساده، سهل <hr> برابر پارسی : سخت، درهم، پیچیده، پیچ در پیچ، بسیار سخت

مترادف بغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم متضاد بغرنج : آسان، ساده، سهل برابر پارسی : سخت، درهم، پیچیده، پیچ در پیچ، بسیار سخت

بغرنج

<hr> مترادف بغستان : بتخانه، بتستان، بتکده، بیت الاصنام، فغستان

مترادف بغستان : بتخانه، بتستان، بتکده، بیت الاصنام، فغستان

بغستان

<hr> مترادف بغض : عقده، حقد، کینه، کین ، دشمنی، عداوت، عناد، غیظ <hr> متضاد بغض : حب، مهر، نشاط، لبخند <hr> برابر پارسی : گلوگیر، دشمنی، کینه، خشم

مترادف بغض : عقده، حقد، کینه، کین ، دشمنی، عداوت، عناد، غیظ متضاد بغض : حب، مهر، نشاط، لبخند برابر پارسی : گلوگیر، دشمنی، کینه، خشم

بغض

بغضاء

<hr> مترادف بغل : آغوش، بر، پهلو، جفت، کنار، جانب، سمت، طرف، نزدیک، تنگ

مترادف بغل : آغوش، بر، پهلو، جفت، کنار، جانب، سمت، طرف، نزدیک، تنگ

بغل

بغلطاق

بغلک

<hr> مترادف بغلی : بغل دستی، پهلویی، کناری، آمخته به بغل شدن، شیشه شراب کوچک و مستطیلی، نوعی قطع کتاب

مترادف بغلی : بغل دستی، پهلویی، کناری، آمخته به بغل شدن، شیشه شراب کوچک و مستطیلی، نوعی قطع کتاب

بغلی

بغند

بغپور

<hr> برابر پارسی : جامه بند

بغچه

<hr> مترادف بغی : ضلال، ضلالت، گم راهی، بدکاری، تبه کاری، فساد، تجاوز، تعدی، سرکشی، نافرمانی، تجاوز کردن، تعدی کردن، ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، ستم

مترادف بغی : ضلال، ضلالت، گم راهی، بدکاری، تبه کاری، فساد، تجاوز، تعدی، سرکشی، نافرمانی، تجاوز کردن، تعدی کردن، ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، ستم

بغی

بغیاز

بغیت

بغیض

بغیه

بفتری

بفج

بفخم

بقاء

<hr> مترادف بقاع : امکنه متبرکه، بقعه ها، بقع، زیارتگاهها، مزارها، مکان های متبرک، امکنه، محل ها، جاها، مکانها، تکیه ها، خانقاه ها، صوامع، صومعه ها

مترادف بقاع : امکنه متبرکه، بقعه ها، بقع، زیارتگاهها، مزارها، مکان های متبرک، امکنه، محل ها، جاها، مکانها، تکیه ها، خانقاه ها، صوامع، صومعه ها

بقاع

<hr> مترادف بقال : خواربار فروش، سقطفروش <hr> برابر پارسی : خواربار فروش، بنکدار

مترادف بقال : خواربار فروش، سقطفروش برابر پارسی : خواربار فروش، بنکدار

بقال

<hr> مترادف بقایا : باقیمانده، بقیه ها، ته مانده، تفاله، درد، رسوب، نخاله، آثار، رگه ها، بازماندگان

مترادف بقایا : باقیمانده، بقیه ها، ته مانده، تفاله، درد، رسوب، نخاله، آثار، رگه ها، بازماندگان

بقایا

<hr> مترادف بقر : سهر، گاو، گوساله

مترادف بقر : سهر، گاو، گوساله

بقر

<hr> مترادف بقعه : زیارتگاه، مدفن، مزار، بقعت، مکان متبرک، بنا، خانه، سرا، عمارت، جا، جایگاه، مقام، مکان

مترادف بقعه : زیارتگاه، مدفن، مزار، بقعت، مکان متبرک، بنا، خانه، سرا، عمارت، جا، جایگاه، مقام، مکان

بقعه

بقل

بقم

بقول

بقیع

<hr> مترادف بقیه : بازمانده، باقی مانده، باقی، بقایا، بقیت، تتمه، ادامه، دنباله، مابه التفاوت <hr> برابر پارسی : مانده، بازمانده، ته مانده

مترادف بقیه : بازمانده، باقی مانده، باقی، بقایا، بقیت، تتمه، ادامه، دنباله، مابه التفاوت برابر پارسی : مانده، بازمانده، ته مانده

بقیه

بقیه السیف

بقیه الله

<hr> مترادف بل : بلکه، شاید <hr> متضاد بل : حتم <hr> برابر پارسی : ولی، واdتر که، بهتر از آن که، به جای آن، بدتر از آن

مترادف بل : بلکه، شاید متضاد بل : حتم برابر پارسی : ولی، واdتر که، بهتر از آن که، به جای آن، بدتر از آن

بل

بل گرفتن

<hr> مترادف بلا : آزار، آسیب، آشوب، آفت، بلیه، رزیه، رنج، سختی، فاجعه، فتنه، گزند، محنت، مشقت، مصیبت، آزمایش، آزمون، امتحان، زرنگ، ناقلا ، حیله گر، محیل | بدون، بی <hr> متضاد بلا : پخمه، ساده لوح | با <hr> برابر پارسی : آفت، آسیب، گزند، زیان

مترادف بلا : آزار، آسیب، آشوب، آفت، بلیه، رزیه، رنج، سختی، فاجعه، فتنه، گزند، محنت، مشقت، مصیبت، آزمایش، آزمون، امتحان، زرنگ، ناقلا ، حیله گر، محیل | بدون، بی متضاد بلا : پخمه، ساده لوح | با برابر پارسی : آفت، آسیب، گزند، زیان

بلا

بلا استفاده

بلا شرط

بلا نسبت

بلااستثناء

بلااستفاده

<hr> مترادف بلاتکلیف : پادرهوا، معلق، معوق، نامشخص، نامعلوم <hr> متضاد بلاتکلیف : مشخص، معلوم <hr> برابر پارسی : بی برنامه

مترادف بلاتکلیف : پادرهوا، معلق، معوق، نامشخص، نامعلوم متضاد بلاتکلیف : مشخص، معلوم برابر پارسی : بی برنامه

بلاتکلیف

بلاج

<hr> مترادف بلاد : بلدان، بلدها، دیارها، شهرها، مداین، مدینه ها، ولایات، ولایت ها، قراء، سرزمین ها <hr> برابر پارسی : شهرها، آبادی‎ها

مترادف بلاد : بلدان، بلدها، دیارها، شهرها، مداین، مدینه ها، ولایات، ولایت ها، قراء، سرزمین ها برابر پارسی : شهرها، آبادی‎ها

واژه های حرف "ب" - فرهنگ معین