بازل

بازمان

<hr> مترادف بازماندن : ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن

مترادف بازماندن : ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن

بازماندن

<hr> مترادف بازمانده : به جامانده، بقیه، پس مانده، دنبال مانده، عقب مانده، واپس مانده، به هدف نرسیده، خسته، درمانده، کوفته، وارث، خلف، خویش، قوم

مترادف بازمانده : به جامانده، بقیه، پس مانده، دنبال مانده، عقب مانده، واپس مانده، به هدف نرسیده، خسته، درمانده، کوفته، وارث، خلف، خویش، قوم

بازمانده

<hr> مترادف بازنده : شکست خورده، مغلوب <hr> متضاد بازنده : برنده

مترادف بازنده : شکست خورده، مغلوب متضاد بازنده : برنده

بازنده

<hr> مترادف بازنشسته : بازنشست، متقاعد، وظیفه بگیر، وظیفه خور <hr> متضاد بازنشسته : شاغل، موظف

مترادف بازنشسته : بازنشست، متقاعد، وظیفه بگیر، وظیفه خور متضاد بازنشسته : شاغل، موظف

بازنشسته

<hr> مترادف بازنشستگی : تقاعد <hr> متضاد بازنشستگی : اشتغال

مترادف بازنشستگی : تقاعد متضاد بازنشستگی : اشتغال

بازنشستگی

بازنویسی

<hr> مترادف بازنگری : بازبینی، بررسی، وارسی

مترادف بازنگری : بازبینی، بررسی، وارسی

بازنگری

بازه

<hr> مترادف بازو : بازه، ساعد، عضد مرفق ، اهرم، دسته، توانایی، قدرت، قوت، نیرو، یاور <hr> متضاد بازو : ران

مترادف بازو : بازه، ساعد، عضد مرفق ، اهرم، دسته، توانایی، قدرت، قوت، نیرو، یاور متضاد بازو : ران

بازو

بازو دادن

بازو گشادن

<hr> مترادف بازوبند : ساعدبند، تعویذ، دعا

مترادف بازوبند : ساعدبند، تعویذ، دعا

بازوبند

<hr> مترادف بازپرس : بازجو، دادیار، قاضی، مستنطق، متهم

مترادف بازپرس : بازجو، دادیار، قاضی، مستنطق، متهم

بازپرس

<hr> مترادف بازپرسی : استنطاق، دادرسی، رسیدگی، سیاست، سین جیم، مواخذه، محاکمه، یرغو <hr> متضاد بازپرسی : قضاوت، حکم

مترادف بازپرسی : استنطاق، دادرسی، رسیدگی، سیاست، سین جیم، مواخذه، محاکمه، یرغو متضاد بازپرسی : قضاوت، حکم

بازپرسی

<hr> مترادف بازپسین : آخر، آخرین، واپسین <hr> متضاد بازپسین : آغازین

مترادف بازپسین : آخر، آخرین، واپسین متضاد بازپسین : آغازین

بازپسین

بازکشیده

بازگرد

<hr> مترادف بازگرداندن : بازگردانیدن، پس دادن، پس فرستادن، عودت دادن، واپس فرستادن، مسترد داشتن، رجعت دادن <hr> متضاد بازگرداندن : نگه داشتن

مترادف بازگرداندن : بازگردانیدن، پس دادن، پس فرستادن، عودت دادن، واپس فرستادن، مسترد داشتن، رجعت دادن متضاد بازگرداندن : نگه داشتن

بازگرداندن

بازگردانیدن

<hr> مترادف بازگشایی : افتتاح، گشایش <hr> متضاد بازگشایی : تعطیل، تعطیلی

مترادف بازگشایی : افتتاح، گشایش متضاد بازگشایی : تعطیل، تعطیلی

بازگشایی

<hr> مترادف بازگشت : اعاده، برگشت، رجعت، عدول، عطف، عقب نشینی، عود، مراجعت، نکس

مترادف بازگشت : اعاده، برگشت، رجعت، عدول، عطف، عقب نشینی، عود، مراجعت، نکس

بازگشت

<hr> مترادف بازگشتن : آمدن، بازآمدن، برگشتن، رجعت کردن، مراجعت کردن ، عود کردن، پشیمان شدن، توبه کردن، منصرف شدن ، مرتبط بودن، ارتباط داشتن <hr> متضاد بازگشتن : عازم شدن، عزیمت کردن، مصمم شدن

مترادف بازگشتن : آمدن، بازآمدن، برگشتن، رجعت کردن، مراجعت کردن ، عود کردن، پشیمان شدن، توبه کردن، منصرف شدن ، مرتبط بودن، ارتباط داشتن متضاد بازگشتن : عازم شدن، عزیمت کردن، مصمم شدن

بازگشتن

<hr> مترادف بازگفت : بیان، بیان کرد، تکرارمطلب، دوباره گویی، نقل، واگفت، واگویی

مترادف بازگفت : بیان، بیان کرد، تکرارمطلب، دوباره گویی، نقل، واگفت، واگویی

بازگفت

بازگو کردن

<hr> مترادف بازی : لعب، ملاعبه، ملعبه، تفریح، تفنن، قمار، گنجفه، ورزش، فریب، حیله، نیرنگ ، نقش، حادثه، رویداد، پیش آمد، شوخی <hr> متضاد بازی : جدی

مترادف بازی : لعب، ملاعبه، ملعبه، تفریح، تفنن، قمار، گنجفه، ورزش، فریب، حیله، نیرنگ ، نقش، حادثه، رویداد، پیش آمد، شوخی متضاد بازی : جدی

بازی

<hr> مترادف بازی دادن : سرگرم ساختن، غافل نگاه داشتن، مشغول ساختن، فریب دادن، گول زدن، نیرنگ زدن <hr> متضاد بازی دادن : بازی خوردن

مترادف بازی دادن : سرگرم ساختن، غافل نگاه داشتن، مشغول ساختن، فریب دادن، گول زدن، نیرنگ زدن متضاد بازی دادن : بازی خوردن

بازی دادن

بازی درآوردن

بازی دراوردن

بازی کردن

<hr> مترادف بازیافت : حاصل، یافته، استحصال

مترادف بازیافت : حاصل، یافته، استحصال

بازیافت

<hr> مترادف بازیچه : اسباب بازی، عروسک، لعبت، ملعبه، آلت دست، مسخره، مضحکه

مترادف بازیچه : اسباب بازی، عروسک، لعبت، ملعبه، آلت دست، مسخره، مضحکه

بازیچه

<hr> مترادف بازیکن : بازیگر، ورزشکار <hr> متضاد بازیکن : تماشاچی

مترادف بازیکن : بازیگر، ورزشکار متضاد بازیکن : تماشاچی

بازیکن

<hr> مترادف بازیگر : آرتیست، بازیکن، ستاره، هنرپیشه، هنرمند ، بازی کن، نقش پرداز، نیرنگ باز، فریب کار، حقه باز <hr> متضاد بازیگر : تماشاچی، تماشاگر، تماشایی

مترادف بازیگر : آرتیست، بازیکن، ستاره، هنرپیشه، هنرمند ، بازی کن، نقش پرداز، نیرنگ باز، فریب کار، حقه باز متضاد بازیگر : تماشاچی، تماشاگر، تماشایی

بازیگر

<hr> مترادف بازیگوش : بازی دوست، سربه هوا، تفنن جو، شیطان، متفنن <hr> متضاد بازیگوش : آرام، عاقل، معقول

مترادف بازیگوش : بازی دوست، سربه هوا، تفنن جو، شیطان، متفنن متضاد بازیگوش : آرام، عاقل، معقول

بازیگوش

<hr> مترادف باس : بیم، ترس، هراس، خشم، هیبت، غضب

مترادف باس : بیم، ترس، هراس، خشم، هیبت، غضب

باس

باستار

<hr> مترادف باستان : دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته <hr> متضاد باستان : نو، نوین، جدید

مترادف باستان : دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته متضاد باستان : نو، نوین، جدید

باستان

<hr> مترادف باستان شناسی : دیرینه شناسی

مترادف باستان شناسی : دیرینه شناسی

باستان شناسی

باستان نامه

<hr> مترادف باستانی : دیرینه، عتیقه، قدیم، قدیمی، کهن، کهنه <hr> متضاد باستانی : جدید، نوین

مترادف باستانی : دیرینه، عتیقه، قدیم، قدیمی، کهن، کهنه متضاد باستانی : جدید، نوین

واژه های حرف "ب" - فرهنگ معین