بدازمون

بداموزی

<hr> مترادف بدانجام : بدعاقبت، بدفرجام <hr> متضاد بدانجام : عاقبت بخیر، خوش فرجام

مترادف بدانجام : بدعاقبت، بدفرجام متضاد بدانجام : عاقبت بخیر، خوش فرجام

بدانجام

<hr> مترادف بداهت : آیانی، ارتجال، بداهت، بدیهه، بی اندیشه گفتن، بی تأمل سخن گفتن <hr> برابر پارسی : خودآی، زودگویی، ناگاه

مترادف بداهت : آیانی، ارتجال، بداهت، بدیهه، بی اندیشه گفتن، بی تأمل سخن گفتن برابر پارسی : خودآی، زودگویی، ناگاه

بداهت

<hr> برابر پارسی : ناگاه، زودگویی، خودآی

برابر پارسی : ناگاه، زودگویی، خودآی

بداهه

بداهه نوازی

بداهه پرداز

<hr> مترادف بدایت : آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع، مقدمه <hr> متضاد بدایت : نهایت

مترادف بدایت : آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع، مقدمه متضاد بدایت : نهایت

بدایت

<hr> مترادف بدایع : عجایب، شگفتی ها، ابتکارها، ابتکارات، بدیعه ها، طرفه ها <hr> برابر پارسی : تازه ها، نوها، نوآورها

مترادف بدایع : عجایب، شگفتی ها، ابتکارها، ابتکارات، بدیعه ها، طرفه ها برابر پارسی : تازه ها، نوها، نوآورها

بدایع

<hr> مترادف بدبدک : بدبده، بلدرچین، کرک، پوپک، هدهد

مترادف بدبدک : بدبده، بلدرچین، کرک، پوپک، هدهد

بدبدک

<hr> مترادف بدترکیب : بدریخت، بدشکل، بدقیافه، بدقواره، بدگل، بدلقا، بدمنظر، بدنما، بدهیکل، بدهیئت، زشت، کریه، کریه المنظر <hr> متضاد بدترکیب : قشنگ، خوش ترکیب <hr> برابر پارسی : بی ریخت، زشت

مترادف بدترکیب : بدریخت، بدشکل، بدقیافه، بدقواره، بدگل، بدلقا، بدمنظر، بدنما، بدهیکل، بدهیئت، زشت، کریه، کریه المنظر متضاد بدترکیب : قشنگ، خوش ترکیب برابر پارسی : بی ریخت، زشت

بدترکیب

<hr> مترادف بدجنس : بدذات، بدطینت، بدکار، بدکردار، بدنفس، بدنهاد، پاشنه سابیده، شرور، شریر، متقلب، ناتو، ناجوانمرد <hr> متضاد بدجنس : خوش ذات، نیک نهاد، خوش جنس <hr> برابر پارسی : بد نهاد، بد سرشت

مترادف بدجنس : بدذات، بدطینت، بدکار، بدکردار، بدنفس، بدنهاد، پاشنه سابیده، شرور، شریر، متقلب، ناتو، ناجوانمرد متضاد بدجنس : خوش ذات، نیک نهاد، خوش جنس برابر پارسی : بد نهاد، بد سرشت

بدجنس

<hr> مترادف بدحساب : بدمعامله، کج پلاس، بدبده <hr> متضاد بدحساب : خوش حساب <hr> برابر پارسی : بد شمار

مترادف بدحساب : بدمعامله، کج پلاس، بدبده متضاد بدحساب : خوش حساب برابر پارسی : بد شمار

بدحساب

بدخوی

<hr> مترادف بددل : بدخواه، شکاک، ظنون، ظنین، بدگمان ، ترسو، جبون، بزدل، بیمناک ، پروسواس، وسواسی <hr> متضاد بددل : خوش قلب، خوش گمان، دلیر، نترس

مترادف بددل : بدخواه، شکاک، ظنون، ظنین، بدگمان ، ترسو، جبون، بزدل، بیمناک ، پروسواس، وسواسی متضاد بددل : خوش قلب، خوش گمان، دلیر، نترس

بددل

<hr> مترادف بدر : ماه تمام، قرص کامل <hr> متضاد بدر : هلال <hr> برابر پارسی : ماه شب چهارده

مترادف بدر : ماه تمام، قرص کامل متضاد بدر : هلال برابر پارسی : ماه شب چهارده

بدر

<hr> مترادف بدرام : خرم، خوش، خوشدل، دلگشا، شاد، مبتهج، بدلگام، چموش، سرکش، اسب، استر، قاطر <hr> متضاد بدرام : درشت، ناپدرام

مترادف بدرام : خرم، خوش، خوشدل، دلگشا، شاد، مبتهج، بدلگام، چموش، سرکش، اسب، استر، قاطر متضاد بدرام : درشت، ناپدرام

بدرام

<hr> مترادف بدرقه : مشایعت، همراهی ، راهبر، راهنما، رهبری، محافظ، نگهبان <hr> متضاد بدرقه : استقبال <hr> برابر پارسی : بدرود، پسواز، پدرود

مترادف بدرقه : مشایعت، همراهی ، راهبر، راهنما، رهبری، محافظ، نگهبان متضاد بدرقه : استقبال برابر پارسی : بدرود، پسواز، پدرود

بدرقه

<hr> مترادف بدره : صره، کیسه زر، همیان

مترادف بدره : صره، کیسه زر، همیان

بدره

<hr> مترادف بدرود : الوداع، تودیع، خداحافظی، وداع ، ترک، واگذاشتن <hr> متضاد بدرود : استقبال

مترادف بدرود : الوداع، تودیع، خداحافظی، وداع ، ترک، واگذاشتن متضاد بدرود : استقبال

بدرود

<hr> مترادف بدرود گفتن : خداحافظی کردن، وداع گفتن، تودیع کردن، بدرود کردن، ترک کردن

مترادف بدرود گفتن : خداحافظی کردن، وداع گفتن، تودیع کردن، بدرود کردن، ترک کردن

بدرود گفتن

<hr> مترادف بدریخت : بدترکیب، بدشکل، بدقیافه، بدگل، زشت، زشت رو <hr> متضاد بدریخت : چشم نواز، خوش ریخت، خوش قیافه، قشنگ

مترادف بدریخت : بدترکیب، بدشکل، بدقیافه، بدگل، زشت، زشت رو متضاد بدریخت : چشم نواز، خوش ریخت، خوش قیافه، قشنگ

بدریخت

<hr> مترادف بدزهره : بیمناک، ترسو، جبون، کم جرئت، کم دل <hr> متضاد بدزهره : نترس، شجاع، بی باک

مترادف بدزهره : بیمناک، ترسو، جبون، کم جرئت، کم دل متضاد بدزهره : نترس، شجاع، بی باک

بدزهره

<hr> مترادف بدست : شبر، وجب

بدست

بدست شدن

<hr> مترادف بدسگال : بداندیش، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدنفس، بدنهاد، دشمن <hr> متضاد بدسگال : نیک اندیش، نیکوسگال

مترادف بدسگال : بداندیش، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدنفس، بدنهاد، دشمن متضاد بدسگال : نیک اندیش، نیکوسگال

بدسگال

<hr> مترادف بدشانس : بداقبال، بدطالع، پیشانی سیاه، سیاه پیشانی <hr> متضاد بدشانس : اقبالمند، خوش شانس، خوش طالع

مترادف بدشانس : بداقبال، بدطالع، پیشانی سیاه، سیاه پیشانی متضاد بدشانس : اقبالمند، خوش شانس، خوش طالع

بدشانس

بدع

<hr> مترادف بدعت : ابتکار، نوآوری، رسم نو، بدعقیدتی، سنت ستیزی ، الحاد، کفر <hr> متضاد بدعت : سنت گرایی <hr> برابر پارسی : نوآوری

مترادف بدعت : ابتکار، نوآوری، رسم نو، بدعقیدتی، سنت ستیزی ، الحاد، کفر متضاد بدعت : سنت گرایی برابر پارسی : نوآوری

بدعت

<hr> مترادف بدعنق : اخمو، بداخلاق، بدخلق، بدخو، ترشرو <hr> متضاد بدعنق : خلیق، خوش اخلاق

مترادف بدعنق : اخمو، بداخلاق، بدخلق، بدخو، ترشرو متضاد بدعنق : خلیق، خوش اخلاق

بدعنق

<hr> مترادف بدقلق : ناسازگار، سرکش، بدرام <hr> متضاد بدقلق : خوش قلق

مترادف بدقلق : ناسازگار، سرکش، بدرام متضاد بدقلق : خوش قلق

بدقلق

<hr> مترادف بدل : بدلی، تقلبی، تقلیدی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی ، عوض، مبادله، معاوضه، جانشین، عوض ، ضد، نقیض، بدل کار <hr> متضاد بدل : اصل، اصلی <hr> برابر پارسی : جایگزین، جانشین، یوفه

مترادف بدل : بدلی، تقلبی، تقلیدی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی ، عوض، مبادله، معاوضه، جانشین، عوض ، ضد، نقیض، بدل کار متضاد بدل : اصل، اصلی برابر پارسی : جایگزین، جانشین، یوفه

بدل

بدلاء

<hr> مترادف بدلگام : بدلجام، بدرام ، چموش، سرکش، نابه فرمان، نافرمان ، خیره سر، سخت سر، گردن کش، یاغی <hr> متضاد بدلگام : خوش لگام، مطی، بفرمان، تسلیم، رام

مترادف بدلگام : بدلجام، بدرام ، چموش، سرکش، نابه فرمان، نافرمان ، خیره سر، سخت سر، گردن کش، یاغی متضاد بدلگام : خوش لگام، مطی، بفرمان، تسلیم، رام

بدلگام

<hr> مترادف بدلی : تقلبی، جعلی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی <hr> متضاد بدلی : اصلی

مترادف بدلی : تقلبی، جعلی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی متضاد بدلی : اصلی

بدلی

بدلیجات

بدمسب

<hr> مترادف بدمست : عربده جو، عربده کش، هرزه گو

مترادف بدمست : عربده جو، عربده کش، هرزه گو

بدمست

بدمظنه

بدمنظر

<hr> مترادف بدمهر : نامهربان، بی عاطفه، بی محبت <hr> متضاد بدمهر : مهرورز، مهربان، عطوف

مترادف بدمهر : نامهربان، بی عاطفه، بی محبت متضاد بدمهر : مهرورز، مهربان، عطوف

بدمهر

بدمینتون

<hr> مترادف بدن : پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد، بدنه، جسم، جسد، لاش، لاشه <hr> متضاد بدن : روح، روان <hr> برابر پارسی : تن، اندام، پیکر، تنه، کالبد

مترادف بدن : پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد، بدنه، جسم، جسد، لاش، لاشه متضاد بدن : روح، روان برابر پارسی : تن، اندام، پیکر، تنه، کالبد

بدن

بدن سازی

<hr> مترادف بدنام : آلوده دامن، بی آبرو، رسوا، لجن مال، مفتضح، ننگین، بدآوازه <hr> متضاد بدنام : خوشنام

مترادف بدنام : آلوده دامن، بی آبرو، رسوا، لجن مال، مفتضح، ننگین، بدآوازه متضاد بدنام : خوشنام

بدنام

<hr> مترادف بدنسل : بداصل، بدنژاد ، حرامزاده، خطا زاده، والدالزنا ، بدذات، بدسرشت، بدگوهر، بدنهاد <hr> متضاد بدنسل : نژاده، حلال زاده، نیک نهاد، نیک سرشت

مترادف بدنسل : بداصل، بدنژاد ، حرامزاده، خطا زاده، والدالزنا ، بدذات، بدسرشت، بدگوهر، بدنهاد متضاد بدنسل : نژاده، حلال زاده، نیک نهاد، نیک سرشت

بدنسل

<hr> مترادف بدنما : بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنمود، کریه المنظر <hr> متضاد بدنما : خوش نما، خوش ترکیب، خوش منظر

مترادف بدنما : بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنمود، کریه المنظر متضاد بدنما : خوش نما، خوش ترکیب، خوش منظر

بدنما

<hr> مترادف بدنه : پیکر، پیکره، تنه، اندام، هیکل، چارچوب، قاب، عمارت، سطح خارجی

مترادف بدنه : پیکر، پیکره، تنه، اندام، هیکل، چارچوب، قاب، عمارت، سطح خارجی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ معین