فرهنگ معین

خون سیاوش

خون سیاوشان

<hr> مترادف خون کردن : قربانی کردن، کشتن، ذبح کردن

مترادف خون کردن : قربانی کردن، کشتن، ذبح کردن

خون کردن

<hr> مترادف خون گرم : باحرارت، بامحبت، باعاطفه، عطوف، رئوف، گرم، مهربان <hr> متضاد خون گرم : خونسرد

مترادف خون گرم : باحرارت، بامحبت، باعاطفه، عطوف، رئوف، گرم، مهربان متضاد خون گرم : خونسرد

خون گرم

<hr> مترادف خوناب : آب خون، خونابه

مترادف خوناب : آب خون، خونابه

خوناب

خونابه

خونبها

<hr> مترادف خونخواهی : انتقام، تقاص، کین خواهی، کین کشی <hr> متضاد خونخواهی : عفو

مترادف خونخواهی : انتقام، تقاص، کین خواهی، کین کشی متضاد خونخواهی : عفو

خونخواهی

خوند

خوندگار

<hr> مترادف خونریز : بی رحم، جلاد، خون آشام، خونخوار، سخت دل، سفاک، قاتل، قسی

مترادف خونریز : بی رحم، جلاد، خون آشام، خونخوار، سخت دل، سفاک، قاتل، قسی

خونریز

<hr> مترادف خونسرد : بی اعتنا، بی تفاوت ، آرام، بردبار، خوددار، خویشتن دار، مسلط به خود، بی تشویش <hr> متضاد خونسرد : خون گرم

مترادف خونسرد : بی اعتنا، بی تفاوت ، آرام، بردبار، خوددار، خویشتن دار، مسلط به خود، بی تشویش متضاد خونسرد : خون گرم

خونسرد

<hr> مترادف خونی : مربوط به خون، خونین، آغشته به خون، قاتل، کشنده

مترادف خونی : مربوط به خون، خونین، آغشته به خون، قاتل، کشنده

خونی

خونین جگر

خوهل

خوهلگی

خوچ

<hr> مترادف خوک : خنزیر، کاس، گراز

مترادف خوک : خنزیر، کاس، گراز

خوک

خوک دانی

<hr> مترادف خوگر : آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد <hr> متضاد خوگر : رمنده، وحشی

مترادف خوگر : آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد متضاد خوگر : رمنده، وحشی

خوگر

<hr> مترادف خوی : تعرق، عرق، آب دهان، تف، خدو، خیو

مترادف خوی : تعرق، عرق، آب دهان، تف، خدو، خیو

خوی

<hr> مترادف خوید : بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار

مترادف خوید : بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار

خوید

<hr> مترادف خویش : آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس <hr> متضاد خویش : غریبه، ناآشنا

مترادف خویش : آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس متضاد خویش : غریبه، ناآشنا

خویش

خویش کار

<hr> مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته <hr> متضاد خویشاوند : غریبه

مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته متضاد خویشاوند : غریبه

خویشاوند

<hr> مترادف خویشتن : خود، خویش <hr> متضاد خویشتن : غیر

مترادف خویشتن : خود، خویش متضاد خویشتن : غیر

خویشتن

<hr> مترادف خویشتن دار : باتقوا، پرواپیشه، تقواپیشه، متقی، پرهیزگار، خوددار ، بردبار، شکیبا، صابر، صبور <hr> متضاد خویشتن دار : بی تقوا، ناپرهیزگار، باشکیبا، عجول، نابردبار

مترادف خویشتن دار : باتقوا، پرواپیشه، تقواپیشه، متقی، پرهیزگار، خوددار ، بردبار، شکیبا، صابر، صبور متضاد خویشتن دار : بی تقوا، ناپرهیزگار، باشکیبا، عجول، نابردبار

خویشتن دار

<hr> مترادف خویشتن داری : اجتناب، بردباری، خودداری، شکیبایی، اتقاء، پرهیز، پرهیزگاری، ورع

مترادف خویشتن داری : اجتناب، بردباری، خودداری، شکیبایی، اتقاء، پرهیز، پرهیزگاری، ورع

خویشتن داری

خویشکار

خویشکاری

<hr> مترادف خویشی : بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت <hr> متضاد خویشی : بیگانگی

مترادف خویشی : بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت متضاد خویشی : بیگانگی

خویشی

خِمار

<hr> مترادف خپله : فربه، تاپو، چاق، کوتوله، خپل، کوتاه قد <hr> متضاد خپله : بلندقامت

مترادف خپله : فربه، تاپو، چاق، کوتوله، خپل، کوتاه قد متضاد خپله : بلندقامت

خپله

خپک

خپیدن

خی

<hr> مترادف خیابان : بلوار، شارع، گذرگاه، معبر

مترادف خیابان : بلوار، شارع، گذرگاه، معبر

خیابان

<hr> مترادف خیار : خیارزه، بالنگ، اختیار، صاحب اختیار، مخیر، برگزیده، منتخب

مترادف خیار : خیارزه، بالنگ، اختیار، صاحب اختیار، مخیر، برگزیده، منتخب

خیار

خیاره

خیارک

<hr> مترادف خیاط : درزی، دوزنده <hr> برابر پارسی : جامه دوز، درزی، دوزنده

مترادف خیاط : درزی، دوزنده برابر پارسی : جامه دوز، درزی، دوزنده

خیاط

خیاطت

<hr> مترادف خیال : توهم، گمان، وهم، پندار، پنداشت، تخیل، اندیشه، تصور، تفکر، فکر، مخیله، نقشه، سودا، وسواس، تصویر، تندیس، شبح، قصد، آهنگ، عزم، تصمیم <hr> برابر پارسی : پندار، گمان

مترادف خیال : توهم، گمان، وهم، پندار، پنداشت، تخیل، اندیشه، تصور، تفکر، فکر، مخیله، نقشه، سودا، وسواس، تصویر، تندیس، شبح، قصد، آهنگ، عزم، تصمیم برابر پارسی : پندار، گمان

خیال

<hr> مترادف خیام : خیمه باف، خیمه دوز <hr> برابر پارسی : چادر دوز

مترادف خیام : خیمه باف، خیمه دوز برابر پارسی : چادر دوز

خیام

<hr> مترادف خیانت : بدعهدی، بی وفایی، پیمان شکنی، عهدشکنی، غدر، بی عصمتی، بی عفتی، زناکاری، دزدی، دغلی، نادرستی، ناراستی <hr> برابر پارسی : نمک ناشناسی، ناسپاسی، پیمان شکنی

مترادف خیانت : بدعهدی، بی وفایی، پیمان شکنی، عهدشکنی، غدر، بی عصمتی، بی عفتی، زناکاری، دزدی، دغلی، نادرستی، ناراستی برابر پارسی : نمک ناشناسی، ناسپاسی، پیمان شکنی

واژه های حرف "خ" - فرهنگ معین