<hr> مترادف متاله : حکیم، عارف، متصوف، زاهد، عابد

مترادف متاله : حکیم، عارف، متصوف، زاهد، عابد

متاله

متالورژی

متالیک

متامورفوز

متان

<hr> مترادف متانت : سنجیدگی، سنگینی، وقار، وقر، اهسته کاری، استواری، نیرومندی <hr> برابر پارسی : والایی، فرمندی، سنگینی

مترادف متانت : سنجیدگی، سنگینی، وقار، وقر، اهسته کاری، استواری، نیرومندی برابر پارسی : والایی، فرمندی، سنگینی

متانت

متانی

<hr> مترادف متاهل : خانه دار، زن دار، همسردار <hr> متضاد متاهل : عزب، مجرد <hr> برابر پارسی : همسردار، پورمند

مترادف متاهل : خانه دار، زن دار، همسردار متضاد متاهل : عزب، مجرد برابر پارسی : همسردار، پورمند

متاهل

متأمل

متأکد

<hr> مترادف متبادر : شتابان، پیشی گیرنده، وارد به ذهن، خاطر

مترادف متبادر : شتابان، پیشی گیرنده، وارد به ذهن، خاطر

متبادر

<hr> مترادف متبارک : خجسته، سعد، فرخنده، میمون <hr> متضاد متبارک : گجسته

مترادف متبارک : خجسته، سعد، فرخنده، میمون متضاد متبارک : گجسته

متبارک

<hr> مترادف متباعد : بعید، دور، واگرا

مترادف متباعد : بعید، دور، واگرا

متباعد

متباغض

<hr> مترادف متباین : جدا، متفاوت، متمایز، مخالف <hr> متضاد متباین : متشابه، مترادف، متماثل <hr> برابر پارسی : نا برابر، ناهمسو، ناهمگون

مترادف متباین : جدا، متفاوت، متمایز، مخالف متضاد متباین : متشابه، مترادف، متماثل برابر پارسی : نا برابر، ناهمسو، ناهمگون

متباین

متبتل

<hr> مترادف متبحر : استاد، دانا، دانشمند، آگاه، زبردست، کاردان، ماهر، متخصص، وارد، ورزیده <hr> متضاد متبحر : ناشی <hr> برابر پارسی : زبردست، چیره دست، کاردان، کارشناس

مترادف متبحر : استاد، دانا، دانشمند، آگاه، زبردست، کاردان، ماهر، متخصص، وارد، ورزیده متضاد متبحر : ناشی برابر پارسی : زبردست، چیره دست، کاردان، کارشناس

متبحر

<hr> مترادف متبختر : خودخواه، فخرفروش، متفرعن، مغرور <hr> متضاد متبختر : افتاده، متواضع

مترادف متبختر : خودخواه، فخرفروش، متفرعن، مغرور متضاد متبختر : افتاده، متواضع

متبختر

متبدد

متبدل

متبر

متبرع

متبرم

<hr> مترادف متبرک : خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، متبارک، متمین، میمون <hr> متضاد متبرک : شوم

مترادف متبرک : خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، متبارک، متمین، میمون متضاد متبرک : شوم

متبرک

<hr> مترادف متبسم : باسم، خندان، لبخندزنان، شادان، شادمان، مبتهج، مشعوف <hr> متضاد متبسم : گریان <hr> برابر پارسی : خندان لب

مترادف متبسم : باسم، خندان، لبخندزنان، شادان، شادمان، مبتهج، مشعوف متضاد متبسم : گریان برابر پارسی : خندان لب

متبسم

متبصر

<hr> مترادف متبع : تابع، پیرو <hr> متضاد متبع : متبوع

مترادف متبع : تابع، پیرو متضاد متبع : متبوع

متبع

<hr> مترادف متبلور : بلورشده، بلورین، تبلوریافته <hr> برابر پارسی : بلور شده، درخشان، روشن

مترادف متبلور : بلورشده، بلورین، تبلوریافته برابر پارسی : بلور شده، درخشان، روشن

متبلور

<hr> مترادف متبوع : پیروی شده، اطاعت شده، تبعیت شده <hr> متضاد متبوع : تابع

مترادف متبوع : پیروی شده، اطاعت شده، تبعیت شده متضاد متبوع : تابع

متبوع

متبین

متتابع

متتالی

<hr> مترادف متتبع : پژوهشگر، پژوهنده، جست وجوگر، متفحص، محقق، طالب، جوینده <hr> برابر پارسی : پژوهنده

مترادف متتبع : پژوهشگر، پژوهنده، جست وجوگر، متفحص، محقق، طالب، جوینده برابر پارسی : پژوهنده

متتبع

متجادل

<hr> مترادف متجاسر : جسور، خودسر، بی پروا، درازدست، سرکش، طاغی، عاصی، گردنکش، متجاوز، متعدی، متمرد، معتد، نافرمان، یاغی <hr> متضاد متجاسر : مطیع <hr> برابر پارسی : سرکش، گردنکش

مترادف متجاسر : جسور، خودسر، بی پروا، درازدست، سرکش، طاغی، عاصی، گردنکش، متجاوز، متعدی، متمرد، معتد، نافرمان، یاغی متضاد متجاسر : مطیع برابر پارسی : سرکش، گردنکش

متجاسر

<hr> مترادف متجانس : سازگار، شبیه، متشابه، مشابه، همانند، همگون <hr> متضاد متجانس : نامتجانس، ناهمگون <hr> برابر پارسی : همتا، همسان، همانند، همگن

مترادف متجانس : سازگار، شبیه، متشابه، مشابه، همانند، همگون متضاد متجانس : نامتجانس، ناهمگون برابر پارسی : همتا، همسان، همانند، همگن

متجانس

<hr> مترادف متجاهر : آشکارساز، آشکارگر، جهری، شناخته شده، معروف

مترادف متجاهر : آشکارساز، آشکارگر، جهری، شناخته شده، معروف

متجاهر

متجاهل

<hr> مترادف متجاوز : افزون، بیش، تجاوزگر، درازدست، متجاسر، متعدی، متهاجم، معتد <hr> برابر پارسی : ستمگر، زورگو، ستمکار، چنگ انداز

مترادف متجاوز : افزون، بیش، تجاوزگر، درازدست، متجاسر، متعدی، متهاجم، معتد برابر پارسی : ستمگر، زورگو، ستمکار، چنگ انداز

متجاوز

متجبره

<hr> مترادف متجدد : تجددطلب، روشنفکر، نوآور، نوپرست، نوگرا <hr> متضاد متجدد : کهنه گرا، متحجر <hr> برابر پارسی : نوگرا، نوآور، نوپسند، نوخواه

مترادف متجدد : تجددطلب، روشنفکر، نوآور، نوپرست، نوگرا متضاد متجدد : کهنه گرا، متحجر برابر پارسی : نوگرا، نوآور، نوپسند، نوخواه

متجدد

متجر

متجرد

متجرع

متجره

متجزی

<hr> مترادف متجسس : پژوهشگر، پژوهنده، جست وجوگر، جویا، جوینده، محقق، مستفسر، خبرچین، جاسوس

مترادف متجسس : پژوهشگر، پژوهنده، جست وجوگر، جویا، جوینده، محقق، مستفسر، خبرچین، جاسوس

واژه های حرف "م" - فرهنگ معین