فرهنگ معین

والان

<hr> مترادف والد : اب، ابوی، بابا، پدر <hr> متضاد والد : مادر، والده <hr> برابر پارسی : پدر، بابا

مترادف والد : اب، ابوی، بابا، پدر متضاد والد : مادر، والده برابر پارسی : پدر، بابا

والد

<hr> مترادف والده : ام، ام، مامان، مادر، ننه <hr> متضاد والده : پدر، والد <hr> برابر پارسی : مادر، مام، مامک

مترادف والده : ام، ام، مامان، مادر، ننه متضاد والده : پدر، والد برابر پارسی : مادر، مام، مامک

والده

<hr> برابر پارسی : زادوران، پدر و مادر، زای آوران، زايوران، زادآوران

برابر پارسی : زادوران، پدر و مادر، زای آوران، زايوران، زادآوران

والدین

<hr> مترادف والس : رقص، وشت

والس

والسلام

<hr> برابر پارسی : به خدا

والله

<hr> مترادف واله : بی آرام، حیران، دلباخته، دیوانه، سرگردان، شیدا، شیفته، عاشق، متحیر، مجذوب <hr> برابر پارسی : شیدا، شیفته، سرگشته

مترادف واله : بی آرام، حیران، دلباخته، دیوانه، سرگردان، شیدا، شیفته، عاشق، متحیر، مجذوب برابر پارسی : شیدا، شیفته، سرگشته

واله

<hr> برابر پارسی : چراغ گرمازا

برابر پارسی : چراغ گرمازا

والور

والک

والگونه

<hr> مترادف والی : حاکم، فرماندار، استاندار <hr> برابر پارسی : استاندار

مترادف والی : حاکم، فرماندار، استاندار برابر پارسی : استاندار

والی

والیبال

<hr> مترادف وام : استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه، رنگ، لون <hr> متضاد وام : طلب

مترادف وام : استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه، رنگ، لون متضاد وام : طلب

وام

<hr> مترادف وام خواه : بستانکار، داین، طلبکار <hr> متضاد وام خواه : بدهکار

مترادف وام خواه : بستانکار، داین، طلبکار متضاد وام خواه : بدهکار

وام خواه

<hr> مترادف وام دار : بدهکار، غارم، قرض دار، مدیون، مقروض، بستانکار، رهین، طلبکار، متشکر، مرهون <hr> متضاد وام دار : طلبکار

مترادف وام دار : بدهکار، غارم، قرض دار، مدیون، مقروض، بستانکار، رهین، طلبکار، متشکر، مرهون متضاد وام دار : طلبکار

وام دار

وام کردن

وام گزاردن

واماندن

<hr> مترادف وامانده : ازپاافتاده، خسته، درمانده، کوفته، لنگ، مستاصل

مترادف وامانده : ازپاافتاده، خسته، درمانده، کوفته، لنگ، مستاصل

وامانده

<hr> مترادف واماندگی : خستگی، درماندگی، عقب ماندگی، فرسودگی

مترادف واماندگی : خستگی، درماندگی، عقب ماندگی، فرسودگی

واماندگی

<hr> مترادف وامق : دلداده، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مفتون

مترادف وامق : دلداده، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مفتون

وامق

<hr> مترادف وامی : بدهکار، مدیون، مقروض، وامدار <hr> متضاد وامی : بستانکار، طلبکار

مترادف وامی : بدهکار، مدیون، مقروض، وامدار متضاد وامی : بستانکار، طلبکار

وامی

وان

وان یکاد

وانت

<hr> مترادف وانمود : تجاهل، تظاهر، جلوه، خودنمایی

مترادف وانمود : تجاهل، تظاهر، جلوه، خودنمایی

وانمود

وانمودن

وانگاه

وانگه

وانیل

وانیلین

<hr> مترادف واه : آوخ، افسوس، وای، شگفتا، عجب، عجبا

مترادف واه : آوخ، افسوس، وای، شگفتا، عجب، عجبا

واه

<hr> مترادف واهب : بخشنده، سخاوتمند، سخاوت پیشه، سخی، عطاپیشه، کریم، معطی، وهاب

مترادف واهب : بخشنده، سخاوتمند، سخاوت پیشه، سخی، عطاپیشه، کریم، معطی، وهاب

واهب

<hr> مترادف واهمه : اضطراب، باک، بیم، ترس، تشویش، خوف، رعب، محابا، وحشت، هراس <hr> برابر پارسی : ترس، بیم، هراس، نگرانی

مترادف واهمه : اضطراب، باک، بیم، ترس، تشویش، خوف، رعب، محابا، وحشت، هراس برابر پارسی : ترس، بیم، هراس، نگرانی

واهمه

<hr> مترادف واهی : بی اساس، بیهوده، پوچ، خیالی، سست، ضعیف، فرضی، موهوم <hr> متضاد واهی : حقیقی، واقعی <hr> برابر پارسی : سست، بی بنیاد، پوچ

مترادف واهی : بی اساس، بیهوده، پوچ، خیالی، سست، ضعیف، فرضی، موهوم متضاد واهی : حقیقی، واقعی برابر پارسی : سست، بی بنیاد، پوچ

واهی

واو

واور

<hr> مترادف واویلا : افسوس، دریغا، وااسفا، واحسرتا، هیهات <hr> برابر پارسی : شیون کنان

مترادف واویلا : افسوس، دریغا، وااسفا، واحسرتا، هیهات برابر پارسی : شیون کنان

واویلا

<hr> مترادف واپس : استرداد، اعاده، بازپس، رد، عودت، معاودت، بعداز، دنبال

مترادف واپس : استرداد، اعاده، بازپس، رد، عودت، معاودت، بعداز، دنبال

واپس

<hr> مترادف واپسگرا : ارتجاعی، سنت گرا، قهقرایی، محافظه کار، مرتجع <hr> متضاد واپسگرا : پیشرو، پیشتاز

مترادف واپسگرا : ارتجاعی، سنت گرا، قهقرایی، محافظه کار، مرتجع متضاد واپسگرا : پیشرو، پیشتاز

واپسگرا

<hr> مترادف واپسین : آخر، آخرین، بازپسین، فرجام، متاخر، نهایی <hr> متضاد واپسین : آغازین

مترادف واپسین : آخر، آخرین، بازپسین، فرجام، متاخر، نهایی متضاد واپسین : آغازین

واپسین

واچرتیدن

واچیدن

واژ

<hr> مترادف واژه : کلمه، لغت، لفظ

مترادف واژه : کلمه، لغت، لفظ

واژه

<hr> مترادف واژه نامه : فرهنگ، قاموس، لغت نامه

مترادف واژه نامه : فرهنگ، قاموس، لغت نامه

واژه های حرف "و" - فرهنگ معین