<hr> مترادف بربریت : بی فرهنگی، توحش، نافرهیختگی، وحشیگری <hr> برابر پارسی : ددمنشی

مترادف بربریت : بی فرهنگی، توحش، نافرهیختگی، وحشیگری برابر پارسی : ددمنشی

بربریت

بربست

بربستی

بربهای چیزی افزودن

برتخت سلطنت نشاندن

برتخت نشستن

<hr> مترادف برتر : اعلی، افضل، اولی، عالی، فایق، بالاتر، مرجح، والا ، بلندتر، رفیع تر <hr> متضاد برتر : ادنی

مترادف برتر : اعلی، افضل، اولی، عالی، فایق، بالاتر، مرجح، والا ، بلندتر، رفیع تر متضاد برتر : ادنی

برتر

برتر از

برتر یا مهمتر بودن

<hr> مترادف برتری : استیلا، اولویت، براعت، ترجیح، تفضل، تفوق، تقدم، رجحان، سبق، فضل، فضیلت، مزیت، منت، تسلط، سلطه، چیرگی

مترادف برتری : استیلا، اولویت، براعت، ترجیح، تفضل، تفوق، تقدم، رجحان، سبق، فضل، فضیلت، مزیت، منت، تسلط، سلطه، چیرگی

برتری

برتری جستن

برتری جستن بر

برتری دادن

برتری داشتن بر

برتری قاطع

برتری یافتن

برتن

برتن کردن

برتنی

<hr> مترادف برج : خرج غیرضروری، هزینه های غیراساسی | شهر، ماه، بارو، حصار، حصن، دژ، قلعه، کوشک، کاخ، قصر، ساختمان چند طبقه، آسمان خراش <hr> متضاد برج : خرج | <hr> برابر پارسی : دژ

مترادف برج : خرج غیرضروری، هزینه های غیراساسی | شهر، ماه، بارو، حصار، حصن، دژ، قلعه، کوشک، کاخ، قصر، ساختمان چند طبقه، آسمان خراش متضاد برج : خرج | برابر پارسی : دژ

برج

برج اسد

برج حمل

برج دیدبانی

برج دیده بانی

برج سرطان

برج فانوس دریایی

برج ناقوس کلیسا

<hr> مترادف برج وبارو : بارو، حصار، دژ، قلعه

مترادف برج وبارو : بارو، حصار، دژ، قلعه

برج وبارو

برج کلیسا

<hr> مترادف برجسته : سرآمد، عالی، عمده، فحل، شاخص، مبرز، متشخص، متمایز، مشخص، ممتاز، مهم، چشمگیر، نمایان، برآمده، محدب، پسندیده، خوب، چالاک، چست

مترادف برجسته : سرآمد، عالی، عمده، فحل، شاخص، مبرز، متشخص، متمایز، مشخص، ممتاز، مهم، چشمگیر، نمایان، برآمده، محدب، پسندیده، خوب، چالاک، چست

برجسته

برجسته بودن

برجسته ترین خبرها

برجسته ترین عناوین روزنامه

برجسته نمودن

برجسته کاری

برجسته کاری درجواهر وسنگ های قیمتی

برجسته کردن

<hr> مترادف برجستگی : برآمدگی، تحدب، بلندی، امتیاز، برتری، تشخص، تمایز، عمدگی، اهمیت

مترادف برجستگی : برآمدگی، تحدب، بلندی، امتیاز، برتری، تشخص، تمایز، عمدگی، اهمیت

برجستگی

برحذر بودن

برحذربودن

برحسب

<hr> برابر پارسی : ناگهانی

برحسب تصادف

برحسب عادت

<hr> مترادف برحق : راستین، حقیقی، به حق، حقه ، محق، حق دار، فی الواقع <hr> متضاد برحق : ناحق

مترادف برحق : راستین، حقیقی، به حق، حقه ، محق، حق دار، فی الواقع متضاد برحق : ناحق

برحق

برحق بودن

برخاست

<hr> مترادف برخاستن : ایستادن، به پاخاستن، برپا شدن، بلند شدن، بیدار شدن، بردمیدن، سر زدن، برآمدن، طلوع کردن، شوریدن، شورش کردن، طغیان کردن، عصیان کردن، قیام کردن، متصاعد شدن، پدیدآمدن، آغاز شدن، در گرفتن، پیش آمدن، اتفاق افتادن

مترادف برخاستن : ایستادن، به پاخاستن، برپا شدن، بلند شدن، بیدار شدن، بردمیدن، سر زدن، برآمدن، طلوع کردن، شوریدن، شورش کردن، طغیان کردن، عصیان کردن، قیام کردن، متصاعد شدن، پدیدآمدن، آغاز شدن، در گرفتن، پیش آمدن، اتفاق افتادن

واژه های حرف "ب" - فارسی به عربی