تحصّن

تحصیل در مدرسه

تحصیل شده

تحصیل پول و مقام و غیره از راههای نادرست

تحصیل چیزی

<hr> مترادف تحصیل کردن : اکتساب کردن، به دست آوردن، حاصل کردن، کسب کردن، درآوردن، عایدی داشتن، مداخل داشتن، درآمد داشتن، دانش اندوختن، درس خواندن، سواد آموختن، سواددار شدن

مترادف تحصیل کردن : اکتساب کردن، به دست آوردن، حاصل کردن، کسب کردن، درآوردن، عایدی داشتن، مداخل داشتن، درآمد داشتن، دانش اندوختن، درس خواندن، سواد آموختن، سواددار شدن

تحصیل کردن

<hr> مترادف تحصیل کرده : باسواد، بامعلومات، روشنفکر، فرهیخته، ملا <hr> متضاد تحصیل کرده : امی <hr> برابر پارسی : دانش اندوخته، فرهیخته

مترادف تحصیل کرده : باسواد، بامعلومات، روشنفکر، فرهیخته، ملا متضاد تحصیل کرده : امی برابر پارسی : دانش اندوخته، فرهیخته

تحصیل کرده

<hr> مترادف تحصیلدار : مالیاتچی، محاسب، محصل

مترادف تحصیلدار : مالیاتچی، محاسب، محصل

تحصیلدار

<hr> مترادف تحفه : ارمغان، پیشکش، رهاورد، سوغات، کادو، هدیه، طرفه، کمیاب، نادر، نفیس، بدیع، تازه، نو <hr> برابر پارسی : پیشکش، ره آورد، ارمغان

مترادف تحفه : ارمغان، پیشکش، رهاورد، سوغات، کادو، هدیه، طرفه، کمیاب، نادر، نفیس، بدیع، تازه، نو برابر پارسی : پیشکش، ره آورد، ارمغان

تحفه

<hr> مترادف تحقق بخشیدن : اجرا کردن، عملی کردن، انجام دادن، محقق ساختن

مترادف تحقق بخشیدن : اجرا کردن، عملی کردن، انجام دادن، محقق ساختن

تحقق بخشیدن

تحقق گرای

تحقق گرایی

<hr> مترادف تحقیر : استحقار، استخفاف، اهانت، توهین، خفت، خوارداشت، خواری، سرشکستگی، کوچک شماری، وهن، خردانگاشتن، خوار داشتن، خوار کردن <hr> برابر پارسی : پستی، خوارداشت، خوارسازی، خواری، زبونی، کوچک شماری

مترادف تحقیر : استحقار، استخفاف، اهانت، توهین، خفت، خوارداشت، خواری، سرشکستگی، کوچک شماری، وهن، خردانگاشتن، خوار داشتن، خوار کردن برابر پارسی : پستی، خوارداشت، خوارسازی، خواری، زبونی، کوچک شماری

تحقیر

<hr> مترادف تحقیر امیز : ( تحقیرآمیز ) اهانت آمیز، اهانت بار، توهین آمیز، حقارت آمیز، خفت بار، وهن آمیز <hr> متضاد تحقیر امیز : ( تحقیرآمیز ) احترام آمیز

مترادف تحقیر امیز : ( تحقیرآمیز ) اهانت آمیز، اهانت بار، توهین آمیز، حقارت آمیز، خفت بار، وهن آمیز متضاد تحقیر امیز : ( تحقیرآمیز ) احترام آمیز

تحقیر امیز

تحقیر نمودن

تحقیر کرد

<hr> مترادف تحقیر کردن : حقیرشمردن، کوچک شمردن، پست کردن، خوارداشتن، خوار کردن

مترادف تحقیر کردن : حقیرشمردن، کوچک شمردن، پست کردن، خوارداشتن، خوار کردن

تحقیر کردن

تحقیرنمودن

تحقیرکردن

<hr> مترادف تحقیق : بررسی، پژوهش، تتبع، تفحص، کندوکاو، مطالعه، استفسار، استنطاق، رسیدگی، غوررسی، کاوش، وارسی، بررسی کردن، پژوهیدن، پژوهش کردن <hr> برابر پارسی : پژوهش، جستجو، بازجویی، بررسی، رسیدگی

مترادف تحقیق : بررسی، پژوهش، تتبع، تفحص، کندوکاو، مطالعه، استفسار، استنطاق، رسیدگی، غوررسی، کاوش، وارسی، بررسی کردن، پژوهیدن، پژوهش کردن برابر پارسی : پژوهش، جستجو، بازجویی، بررسی، رسیدگی

تحقیق

تحقیق کرد

<hr> مترادف تحقیق کردن : پژوهش کردن، پژوهیدن، تتبع کردن، تفحص کردن، کندوکاو کردن، بررسی کردن، مطالعه کردن <hr> برابر پارسی : پژوهیدن

مترادف تحقیق کردن : پژوهش کردن، پژوهیدن، تتبع کردن، تفحص کردن، کندوکاو کردن، بررسی کردن، مطالعه کردن برابر پارسی : پژوهیدن

تحقیق کردن

<hr> مترادف تحلیف : سوگند ادا کردن، سوگندخوردن، قسم خوردن، قسم یاد کردن، سوگنددادن، قسم دادن

مترادف تحلیف : سوگند ادا کردن، سوگندخوردن، قسم خوردن، قسم یاد کردن، سوگنددادن، قسم دادن

تحلیف

<hr> مترادف تحلیل : تجزیه، تضعیف، گدازش، محوسازی، حل کردن، گشودن، هضم کردن، حلیت، روایی، حلال سازی، حلال شمردن، روا داشتن <hr> متضاد تحلیل : تحریم <hr> برابر پارسی : گوارش، کاهش یافتن، ازدست رفتن، ریشه یابی، کاوش، کندوکاو، موشکافی، واکاوی

مترادف تحلیل : تجزیه، تضعیف، گدازش، محوسازی، حل کردن، گشودن، هضم کردن، حلیت، روایی، حلال سازی، حلال شمردن، روا داشتن متضاد تحلیل : تحریم برابر پارسی : گوارش، کاهش یافتن، ازدست رفتن، ریشه یابی، کاوش، کندوکاو، موشکافی، واکاوی

تحلیل

<hr> مترادف تحلیل بردن : گواریدن، هضم کردن، از بین بردن، فرسودن

مترادف تحلیل بردن : گواریدن، هضم کردن، از بین بردن، فرسودن

تحلیل بردن

<hr> برابر پارسی : کوچک شدن

تحلیل رفتن

تحلیل رفتن قوا

تحلیل غلط

تحلیل کردن

تحلیل کننده

<hr> برابر پارسی : واکاویک

تحلیلی

<hr> مترادف تحمل : تاب، توان، طاقت، یارا، بردباری، پایداری، شکیب، شکیبایی، صبر ، بردباری کردن، تاب آوردن، برتافتن، سازگاری <hr> متضاد تحمل : ناشکیبی <hr> برابر پارسی : بردباری، تاب، تاب آوری، شکیبایی | ( تحمّل ) شکیب

مترادف تحمل : تاب، توان، طاقت، یارا، بردباری، پایداری، شکیب، شکیبایی، صبر ، بردباری کردن، تاب آوردن، برتافتن، سازگاری متضاد تحمل : ناشکیبی برابر پارسی : بردباری، تاب، تاب آوری، شکیبایی | ( تحمّل ) شکیب

تحمل

<hr> مترادف تحمل ناپذیر : نامحمول، ناشکیبا، ناصبور، غیرقابل تحمل <hr> برابر پارسی : توانفرسا

مترادف تحمل ناپذیر : نامحمول، ناشکیبا، ناصبور، غیرقابل تحمل برابر پارسی : توانفرسا

تحمل ناپذیر

<hr> مترادف تحمل پذیر : حمول، شکیبا، صابر، صبور، قابل تحمل <hr> متضاد تحمل پذیر : تحمل ناپذیر، تحمل فرسا، طاقت فرسا شکیب سوز <hr> برابر پارسی : شکیبا، تابا، رنج پذیر

مترادف تحمل پذیر : حمول، شکیبا، صابر، صبور، قابل تحمل متضاد تحمل پذیر : تحمل ناپذیر، تحمل فرسا، طاقت فرسا شکیب سوز برابر پارسی : شکیبا، تابا، رنج پذیر

تحمل پذیر

<hr> برابر پارسی : تاب آورد

تحمل کرد

<hr> مترادف تحمل کردن : برتافتن، تاب آوردن، طاقت آوردن، بردباری کردن، شکیبا بودن، تن در دادن، کشیدن، متحمل شدن، خم به ابرو نیاوردن، تسامح نشان دادن، تساهل کردن <hr> برابر پارسی : برتافتن، تاب آوردن | ( تحمّل کردن ) شکیبیدن

مترادف تحمل کردن : برتافتن، تاب آوردن، طاقت آوردن، بردباری کردن، شکیبا بودن، تن در دادن، کشیدن، متحمل شدن، خم به ابرو نیاوردن، تسامح نشان دادن، تساهل کردن برابر پارسی : برتافتن، تاب آوردن | ( تحمّل کردن ) شکیبیدن

تحمل کردن

تحمل کننده

تحمل یا برگزار کردن

تحمل یابرگزارکردن

<hr> مترادف تحمیل : تکلیف، نامیل خواهی، گردن باری، مجبورسازی، واداشتگی <hr> برابر پارسی : سربار کردن، بار کردن، بیش از تاب و توان

مترادف تحمیل : تکلیف، نامیل خواهی، گردن باری، مجبورسازی، واداشتگی برابر پارسی : سربار کردن، بار کردن، بیش از تاب و توان

تحمیل

<hr> مترادف تحمیل کردن : بار کردن، بار نهادن، سربار کردن، به گردن گذاشتن، تکلیف کردن، وادار کردن <hr> برابر پارسی : واداشتن، وادار کردن، زور آور شدن

مترادف تحمیل کردن : بار کردن، بار نهادن، سربار کردن، به گردن گذاشتن، تکلیف کردن، وادار کردن برابر پارسی : واداشتن، وادار کردن، زور آور شدن

تحمیل کردن

تحمیل کردن زیاد پر کردن

تحمیل کننده

تحمیل گری کردن

تحمیلی

<hr> مترادف تحول : استحاله، انقلاب، تبدل، تبدیل، تصریف، تطور، تغیر، تغییر، دگرگونی، گردش، گرویدن، گشتن، تغییریافتن، دگرگون شدن، متحول شدن <hr> برابر پارسی : دگرگون شدن، دگردیسی، دگرگونی

مترادف تحول : استحاله، انقلاب، تبدل، تبدیل، تصریف، تطور، تغیر، تغییر، دگرگونی، گردش، گرویدن، گشتن، تغییریافتن، دگرگون شدن، متحول شدن برابر پارسی : دگرگون شدن، دگردیسی، دگرگونی

واژه های حرف "ت" - فارسی به عربی