<hr> مترادف خراز : بوتیک دار، خرازی فروش، لوکس فروش، گردن بندفروش، مهره فروش، مشک دوز

مترادف خراز : بوتیک دار، خرازی فروش، لوکس فروش، گردن بندفروش، مهره فروش، مشک دوز

خراز

خرازی فروشی

<hr> مترادف خراش : تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

مترادف خراش : تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

خراش

خراش اور

خراش دادن

خراش سوزن

<hr> مترادف خراشاندن : خراش دادن

مترادف خراشاندن : خراش دادن

خراشاندن

<hr> مترادف خراشیدن : خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن، تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن، خاریدن، خدشه دار کردن، مخدوش کردن

مترادف خراشیدن : خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن، تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن، خاریدن، خدشه دار کردن، مخدوش کردن

خراشیدن

خراشیدن زدودن

<hr> مترادف خرافات : اباطیل، افسانه ها، اوهام، موهومات <hr> متضاد خرافات : حقایق <hr> برابر پارسی : یاوه ها

مترادف خرافات : اباطیل، افسانه ها، اوهام، موهومات متضاد خرافات : حقایق برابر پارسی : یاوه ها

خرافات

<hr> مترادف خرامش : ادا، قر، گراز، لنجه، خرامیدن، راه رفتن باناز

مترادف خرامش : ادا، قر، گراز، لنجه، خرامیدن، راه رفتن باناز

خرامش

<hr> مترادف خرامیدن : باناز یاتکبر راه رفتن، چمیدن، شتافتن، موقرانه قدم زدن

مترادف خرامیدن : باناز یاتکبر راه رفتن، چمیدن، شتافتن، موقرانه قدم زدن

خرامیدن

خربزه

<hr> مترادف خرج : امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه ، باج، خراج، باروت، مواد منفجره <hr> متضاد خرج : دخل، برج، درآمد <hr> برابر پارسی : هزینه

مترادف خرج : امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه ، باج، خراج، باروت، مواد منفجره متضاد خرج : دخل، برج، درآمد برابر پارسی : هزینه

خرج

خرج چیزی را دادن

<hr> مترادف خرج کردن : هزینه کردن، صرف کردن، پول پرداختن <hr> متضاد خرج کردن : پس انداز کردن

مترادف خرج کردن : هزینه کردن، صرف کردن، پول پرداختن متضاد خرج کردن : پس انداز کردن

خرج کردن

<hr> مترادف خرجی : نفقه، هزینه، خرج کرد، انعام، بخشش، اطعام <hr> متضاد خرجی : خاصه

مترادف خرجی : نفقه، هزینه، خرج کرد، انعام، بخشش، اطعام متضاد خرجی : خاصه

خرجی

<hr> مترادف خرخر : خرناس، خروپف، خرناسه

مترادف خرخر : خرناس، خروپف، خرناسه

خرخر

خرخر کردن

<hr> مترادف خرخره : حلق، حلقوم، گلو

مترادف خرخره : حلق، حلقوم، گلو

خرخره

خرخری

خرخری (درمورد صدا)

<hr> مترادف خرد : حقیر، صغیر، کوچک ، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له ، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش <hr> متضاد خرد : کبیر، بالغ، بزرگ، سالم، نشکسته، حجیم، عظیم | جهالت، سفاهت

مترادف خرد : حقیر، صغیر، کوچک ، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له ، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش متضاد خرد : کبیر، بالغ، بزرگ، سالم، نشکسته، حجیم، عظیم | جهالت، سفاهت

خرد

خرد خرد اشامیدن

خرد شدن

خرد و قطعه قطعه کردن

خرد و متلا شی شدن

خرد وقطعه قطعه کردن

<hr> مترادف خرد کردن : ریزریز کردن، شکستن، له کردن، درهم شکستن، نابود کردن، تبدیل کردن

مترادف خرد کردن : ریزریز کردن، شکستن، له کردن، درهم شکستن، نابود کردن، تبدیل کردن

خرد کردن

خرد گشتن

خردانگاری

خردانگاشتن

خردترین

<hr> مترادف خردسال : اندک سال، بچه، بچه سال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کوچک، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه <hr> متضاد خردسال : کهنسال

مترادف خردسال : اندک سال، بچه، بچه سال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کوچک، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه متضاد خردسال : کهنسال

خردسال

خردشدن

خردشدگی

<hr> مترادف خردل : سپندان، اسپندان، یک ذره، مقداری ناچیز

مترادف خردل : سپندان، اسپندان، یک ذره، مقداری ناچیز

خردل

<hr> مترادف خردمند : باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائب نظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار <hr> متضاد خردمند : بی عقل، کودن، گول، نابخرد

مترادف خردمند : باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائب نظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار متضاد خردمند : بی عقل، کودن، گول، نابخرد

خردمند

<hr> مترادف خرده : اعتراض، ایراد، عیب، نقص، تکه، قطعه، اندک، کم، دقیقه، نکته

مترادف خرده : اعتراض، ایراد، عیب، نقص، تکه، قطعه، اندک، کم، دقیقه، نکته

خرده

خرده الماسی که برای شیشه بری بکار رود

خرده خرده نوشی

<hr> مترادف خرده ریز : خرت وپرت، خنزرپنزر

واژه های حرف "خ" - فارسی به عربی