خود را بناخوشی زدن

خود را پوشاند

خود رابجای دیگری جا زدن

<hr> برابر پارسی : خود رای، برمخیده

برابر پارسی : خود رای، برمخیده

خود رای

خود رو

خود زندگی نامه

خود ساز

خود سر

خود سرانه

خود سری

خود شخص

خود شما

خود مختار

خود مختاری

خود نما

خود نمایی

<hr> مترادف خود نمایی کردن : جلوه فروختن، جلوه گری کردن، تظاهر کردن، عرض اندام کردن، خود را نشان دادن

مترادف خود نمایی کردن : جلوه فروختن، جلوه گری کردن، تظاهر کردن، عرض اندام کردن، خود را نشان دادن

خود نمایی کردن

خود پرست

خودادن

خودان

<hr> مترادف خودباختگی : هویت سوزی، خودفراموشی ، غیرستایی، بیگانه زدگی، خودناباوری، هراسیدگی، وحشت زدگی <hr> متضاد خودباختگی : هویت سازی

مترادف خودباختگی : هویت سوزی، خودفراموشی ، غیرستایی، بیگانه زدگی، خودناباوری، هراسیدگی، وحشت زدگی متضاد خودباختگی : هویت سازی

خودباختگی

خودبخود

<hr> مترادف خودبین : خودپسند، خودنگر، خویشتن بین، خودخواه، متفرعن، متکبر، مدمغ، معجب، مغرور <hr> متضاد خودبین : متواضع

مترادف خودبین : خودپسند، خودنگر، خویشتن بین، خودخواه، متفرعن، متکبر، مدمغ، معجب، مغرور متضاد خودبین : متواضع

خودبین

<hr> مترادف خودبینی : تکبر، خودخواهی، خودستایی، خودپسندی، خویشتن بینی، غرور، کبر، خودنگری، نخوت <hr> متضاد خودبینی : افتادگی، فروتنی

مترادف خودبینی : تکبر، خودخواهی، خودستایی، خودپسندی، خویشتن بینی، غرور، کبر، خودنگری، نخوت متضاد خودبینی : افتادگی، فروتنی

خودبینی

<hr> مترادف خودخواه : خودبین، خودپسند، خودرای، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، مستبد، معجب، مغرور <hr> متضاد خودخواه : غیرخواه

مترادف خودخواه : خودبین، خودپسند، خودرای، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، مستبد، معجب، مغرور متضاد خودخواه : غیرخواه

خودخواه

خودخواهى

<hr> مترادف خودخواهی : تکبر، خودرایی، خودبینی، غرور، کبر، نخوت <hr> متضاد خودخواهی : غیرخواهی

مترادف خودخواهی : تکبر، خودرایی، خودبینی، غرور، کبر، نخوت متضاد خودخواهی : غیرخواهی

خودخواهی

<hr> مترادف خوددار : بردبار، خویشتن دار، سلیم، شکیبا، صبور ، تودار <hr> متضاد خوددار : ناشکیبا

مترادف خوددار : بردبار، خویشتن دار، سلیم، شکیبا، صبور ، تودار متضاد خوددار : ناشکیبا

خوددار

<hr> مترادف خودداری : ابا، اجتناب، استنکاف، امتناع، امساک، پرهیز، تحاشی، جلوگیری، دریغ، سرپیچی، بردباری، خویشتن داری، شکیبایی، کف، مضایقه، ممانعت، نکول

مترادف خودداری : ابا، اجتناب، استنکاف، امتناع، امساک، پرهیز، تحاشی، جلوگیری، دریغ، سرپیچی، بردباری، خویشتن داری، شکیبایی، کف، مضایقه، ممانعت، نکول

خودداری

خودداری از دادن رای

خودداری کرد

<hr> مترادف خودداری کردن : امتناع کردن، امتناع ورزیدن، استنکاف ورزیدن، تحاشی کردن، تمرد کردن، سرپیچی کردن، مضایقه کردن، ممانعت کردن، جلوگیری کردن، خویشتن داری کردن، بردباری کردن، شکیبایی کردن

مترادف خودداری کردن : امتناع کردن، امتناع ورزیدن، استنکاف ورزیدن، تحاشی کردن، تمرد کردن، سرپیچی کردن، مضایقه کردن، ممانعت کردن، جلوگیری کردن، خویشتن داری کردن، بردباری کردن، شکیبایی کردن

خودداری کردن

خودداری کردن (از)

خودداری کردن از

خودرأیی

خودرا برای امتحان اماده کردن

<hr> مترادف خودرای : بی ادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیره سر، دیکتاتور، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، یک دنده <hr> متضاد خودرای : دموکرات، دموکرات منش <hr> برابر پارسی : برمخیده

مترادف خودرای : بی ادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیره سر، دیکتاتور، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، یک دنده متضاد خودرای : دموکرات، دموکرات منش برابر پارسی : برمخیده

خودرای

<hr> مترادف خودرایی : استبداد رای، خودخواهی، خودسری، خودکامگی، دیکتاتورمنشی، دیکتاتوری، ستیهندگی <hr> متضاد خودرایی : دموکرات منشی

مترادف خودرایی : استبداد رای، خودخواهی، خودسری، خودکامگی، دیکتاتورمنشی، دیکتاتوری، ستیهندگی متضاد خودرایی : دموکرات منشی

خودرایی

<hr> مترادف خودرو : اتومبیل، کامیون، ماشین، موتور | هرز، نکاشته، پرورش نیافته، نافرهیخته، تربیت نشده، تربیت نیافته، علف هرز، گیاه وحشی، هرزه گیاه، هرزه، تعلیم نیافته، نامودب

مترادف خودرو : اتومبیل، کامیون، ماشین، موتور | هرز، نکاشته، پرورش نیافته، نافرهیخته، تربیت نشده، تربیت نیافته، علف هرز، گیاه وحشی، هرزه گیاه، هرزه، تعلیم نیافته، نامودب

خودرو

خودروی

خودروی (هواپیما)

خودزندگی نامه

خودزیستنامه

خودساز

<hr> مترادف خودستا : خودمنش، خویشتن بین، لاف زن، متکبر، مغرور <hr> متضاد خودستا : غیرستا، متواضع

مترادف خودستا : خودمنش، خویشتن بین، لاف زن، متکبر، مغرور متضاد خودستا : غیرستا، متواضع

خودستا

خودستانی

<hr> مترادف خودستایی کردن : رجز خواندن، لاف زدن، رجزخوانی کردن، خود را ستودن، خودنمایی کردن، از خود تعریف کردن، کبر ورزیدن، تبختر فروختن

مترادف خودستایی کردن : رجز خواندن، لاف زدن، رجزخوانی کردن، خود را ستودن، خودنمایی کردن، از خود تعریف کردن، کبر ورزیدن، تبختر فروختن

خودستایی کردن

<hr> مترادف خودسر : بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان <hr> متضاد خودسر : دموکرات منش

مترادف خودسر : بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان متضاد خودسر : دموکرات منش

واژه های حرف "خ" - فارسی به عربی