سرخ کردن (روی اتش)

سرخ کننده

سرخاب مالیدن

سرخت

سرخدار

<hr> مترادف سرخرگ : شریان، سبات <hr> متضاد سرخرگ : سیاهرگ، ورید

مترادف سرخرگ : شریان، سبات متضاد سرخرگ : سیاهرگ، ورید

سرخرگ

سرخس

سرخوردن

سرخوری

<hr> مترادف سرخوش : تردماغ، خوشحال، سردماغ، سرزنده، بانشاط، شاد، سرمست، شنگول، لول، مخمور، مست، مسرور، ملنگ، نشئه <hr> متضاد سرخوش : خمار

مترادف سرخوش : تردماغ، خوشحال، سردماغ، سرزنده، بانشاط، شاد، سرمست، شنگول، لول، مخمور، مست، مسرور، ملنگ، نشئه متضاد سرخوش : خمار

سرخوش

سرخوش کردن

سرخونده

سرخچه

سرخک

سرخی صورت در اثر خجلت

<hr> مترادف سرد : بارد، خنک، یخ ، بی روح، خشک، بی میل، سردمزاج ، بی احساس، بی عاطفه، بی تحرک، ناپویا، بی مزه، گرانجان، نچسب، نگد، بیگانه خو <hr> متضاد سرد : گرم، مشتاق

مترادف سرد : بارد، خنک، یخ ، بی روح، خشک، بی میل، سردمزاج ، بی احساس، بی عاطفه، بی تحرک، ناپویا، بی مزه، گرانجان، نچسب، نگد، بیگانه خو متضاد سرد : گرم، مشتاق

سرد

سرد ومرطوب

<hr> مترادف سرد کردن : بی میل کردن، وازده کردن، دل زده کردن، خنک کردن، گرمازدایی کردن

مترادف سرد کردن : بی میل کردن، وازده کردن، دل زده کردن، خنک کردن، گرمازدایی کردن

سرد کردن

<hr> مترادف سرداب : دخمه، زیرزمینی، سردابه، سمجح

مترادف سرداب : دخمه، زیرزمینی، سردابه، سمجح

سرداب

<hr> مترادف سردابه : دخمه، زیرزمینی، سرداب

مترادف سردابه : دخمه، زیرزمینی، سرداب

سردابه

سرداور

سردر

<hr> مترادف سردرد : صداع، مزاحمت، دردسر

مترادف سردرد : صداع، مزاحمت، دردسر

سردرد

<hr> مترادف سردرگم : حیران، حیرت زده، گیج، سرگردان، کلافه، متحیر، سرگم، سراسیمه، مضطرب، مشوش، درهم برهم، آشفته، بی نظم، به هم پیچیده، مردد، دودل

مترادف سردرگم : حیران، حیرت زده، گیج، سرگردان، کلافه، متحیر، سرگم، سراسیمه، مضطرب، مشوش، درهم برهم، آشفته، بی نظم، به هم پیچیده، مردد، دودل

سردرگم

سردرگم کردن

<hr> مترادف سردرگمی : حیرت، سرگردانی، کلافگی، سرگمی، تحیر، سراسیمگی، تشویش، اضطراب، آشفتگی، به هم پیچیدگی، تردید، دودلی

مترادف سردرگمی : حیرت، سرگردانی، کلافگی، سرگمی، تحیر، سراسیمگی، تشویش، اضطراب، آشفتگی، به هم پیچیدگی، تردید، دودلی

سردرگمی

سردست پیراهن مردانه

<hr> مترادف سردسته : باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسله جنبان، عمید

مترادف سردسته : باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسله جنبان، عمید

سردسته

سردشدن یا کردن

<hr> مترادف سردماغ : بانشاط، خوشحال، سرحال، سرخوش، شاد <hr> متضاد سردماغ : افسرده، بی دل ودماغ

مترادف سردماغ : بانشاط، خوشحال، سرحال، سرخوش، شاد متضاد سردماغ : افسرده، بی دل ودماغ

سردماغ

سردکردن

<hr> مترادف سردی : برودت، سرما، بی علاقگی، دلسردی، سردمزاجی، بی روحی، خشکی، بی اعتنایی، بی توجهی ، بی میلی <hr> متضاد سردی : گرما، گرمی

مترادف سردی : برودت، سرما، بی علاقگی، دلسردی، سردمزاجی، بی روحی، خشکی، بی اعتنایی، بی توجهی ، بی میلی متضاد سردی : گرما، گرمی

سردی

<hr> مترادف سرراست : مستقیم، بی پیچ وخم، بی کم وکاست، درست، روراست، صریح، مشخص، واضح | مستقیم، مستقیم

مترادف سرراست : مستقیم، بی پیچ وخم، بی کم وکاست، درست، روراست، صریح، مشخص، واضح | مستقیم، مستقیم

سرراست

<hr> مترادف سررسید : موعد، موعدپرداخت، وقت

مترادف سررسید : موعد، موعدپرداخت، وقت

سررسید

سررسیده شده

<hr> مترادف سررشته : آشنایی، آگاهی، اطلاع، تجربه، شگرد، شیوه، مهارت، سرنخ، راه کار، دفتر حساب، گزارش، یادداشت، نوشته، زمام، مهار، اختیار

مترادف سررشته : آشنایی، آگاهی، اطلاع، تجربه، شگرد، شیوه، مهارت، سرنخ، راه کار، دفتر حساب، گزارش، یادداشت، نوشته، زمام، مهار، اختیار

سررشته

سرزدن

<hr> مترادف سرزده : بغتت

سرزده

سرزده (اینده)

سرزده امدن

سرزده وارد شدن

<hr> مترادف سرزمین : ارض، اقلیم، بوم، خطه، دیار، زمین، قلمرو، کشور، مرزوبوم، ملک، مملکت، ناحیه

مترادف سرزمین : ارض، اقلیم، بوم، خطه، دیار، زمین، قلمرو، کشور، مرزوبوم، ملک، مملکت، ناحیه

سرزمین

<hr> مترادف سرزنده : بانشاط، دل به نشاط، زنده دل، سرحال، سرخوش ، سرحلقه، سرخیل، سردسته، سلسله جنبان <hr> متضاد سرزنده : افسرده، بی دل و دماغ، پکر، گرفته، دلمرده

مترادف سرزنده : بانشاط، دل به نشاط، زنده دل، سرحال، سرخوش ، سرحلقه، سرخیل، سردسته، سلسله جنبان متضاد سرزنده : افسرده، بی دل و دماغ، پکر، گرفته، دلمرده

سرزنده

سرزنده و بشاش

سرزنده وبشاش

سرزندگی

<hr> مترادف سرزنش : بدگویی، بیغاره، پیغاره، تعنت، تقبیح، تشنیع، تقریع، سرکوفت، شماتت، شنعت، طعن، طعنه، عتاب، قدح، لوم، مخالفت، مذمت، معاتبت، معاتبه، ملام، ملامت، نکوهش <hr> متضاد سرزنش : تمجید، ستایش

مترادف سرزنش : بدگویی، بیغاره، پیغاره، تعنت، تقبیح، تشنیع، تقریع، سرکوفت، شماتت، شنعت، طعن، طعنه، عتاب، قدح، لوم، مخالفت، مذمت، معاتبت، معاتبه، ملام، ملامت، نکوهش متضاد سرزنش : تمجید، ستایش

واژه های حرف "س" - فارسی به عربی