<hr> (یخ خوراک یخ زده را) آب کردن، یخ زدایی کردن یا شدن، یخ چیزی را برطرف کردن، ی&nbsp; چیزی را اب کردن

(یخ خوراک یخ زده را) آب کردن، یخ زدایی کردن یا شدن، یخ چیزی را برطرف کردن، ی چیزی را اب کردن

defrost

defrosted

<hr> (شیشه ی اتومبیل) یخ آب کن، یخ زدا

(شیشه ی اتومبیل) یخ آب کن، یخ زدا

defroster

defrosting

defrozen

<hr> معنی : ماهر، زبر دست، زرنگ، چابک، چالاک، سریع، استادانه، کاردان <hr> معانی دیگر : چیره دست، کارامد، تردست، زبردستانه، چیره دستانه، ماهرانه، تردستانه

معنی : ماهر، زبر دست، زرنگ، چابک، چالاک، سریع، استادانه، کاردان معانی دیگر : چیره دست، کارامد، تردست، زبردستانه، چیره دستانه، ماهرانه، تردستانه

deft

deft hand

defter

defterdar

deftest

<hr> ازروی زبردستی، ماهرانه

ازروی زبردستی، ماهرانه

deftly

<hr> معنی : مهارت، عیاری، حیله <hr> معانی دیگر : زبردستی، کاردانی

معنی : مهارت، عیاری، حیله معانی دیگر : زبردستی، کاردانی

deftness

deftnesses

defuel

defult extension

<hr> معنی : مرده، مرده، از بین رفته، درگذشته، تمام شده <hr> معانی دیگر : متوفی، مرحوم، منسوخ، از رده خارج، ورافتاده، نیست، نیسته

معنی : مرده، مرده، از بین رفته، درگذشته، تمام شده معانی دیگر : متوفی، مرحوم، منسوخ، از رده خارج، ورافتاده، نیست، نیسته

defunct

defunct company

defunction

defunctionalization

defunctive

defunctness

defund

<hr> چاشنی (بمب و مین و غیره را) کشیدن، فیوز بمب را برداشتن، ماسوره کشیدن (از بمب و غیره)، بی خطر کردن، بی آزار کردن، خنثی کردن -3(با سیاست و کیاست و غیره) از وخامت (وضع) کاستن، تشنج زدایی کردن، تشنج زدایی کردن the un tried to defuse the situation in that country سازمان ملل کوشید که وضعیت آن کشور را آرام کند

چاشنی (بمب و مین و غیره را) کشیدن، فیوز بمب را برداشتن، ماسوره کشیدن (از بمب و غیره)، بی خطر کردن، بی آزار کردن، خنثی کردن -3(با سیاست و کیاست و غیره) از وخامت (وضع) کاستن، تشنج زدایی کردن، تشنج زدایی کردن the un tried to defuse the situation in that country سازمان ملل کوشید که وضعیت آن کشور را آرام

defuse

defuse a bomb

defused

defusing

defusion

defuze

defuzed

defuzing

defuzzification

<hr> معنی : ضدیت کردن، شیر کردن، بمبارزه طلبیدن، تحریک جنگ کردن <hr> معانی دیگر : مقابله کردن، رودررویی کردن، هم رویی کردن، تو روی (کسی) ایستادن، چالش کردن، تمرد کردن، سرپیچی کردن، عرض اندام کردن، (کاملا و به طور گیج کننده ای) پایداری کردن، کسی را به مبارزه (یا شرطبندی و غیره) طلبیدن، به جنگ دعوت کردن، به مبارزه طلبیدن

معنی : ضدیت کردن، شیر کردن، بمبارزه طلبیدن، تحریک جنگ کردن معانی دیگر : مقابله کردن، رودررویی کردن، هم رویی کردن، تو روی (کسی) ایستادن، چالش کردن، تمرد کردن، سرپیچی کردن، عرض اندام کردن، (کاملا و به طور گیج کننده ای) پایداری کردن، کسی را به مبارزه (یا شرطبندی و غیره) طلبیدن، به جنگ دعوت کردن، به مبا

defy

defy all odds

defy belief description explanation

defy curfew

defy somebody to do something

defying

defyingly

<hr> مخفف: درجه(ها)، رده (ها)، مخفف: درجه(ها)، رده (ها)

مخفف: درجه(ها)، رده (ها)، مخفف: درجه(ها)، رده (ها)

<hr> معنی : ازاد، اسان، بیمانع <hr> معانی دیگر : ازاد، اسان، بی مانع

معنی : ازاد، اسان، بیمانع معانی دیگر : ازاد، اسان، بی مانع

واژه های حرف "d"