delignifcation

delignification

<hr> معنی : دلیله معشوقه سامسون <hr> معانی دیگر : (انجیل) دلیله (معشوقه ی سامسون)، دلیله معشوقه سامسون samson

معنی : دلیله معشوقه سامسون معانی دیگر : (انجیل) دلیله (معشوقه ی سامسون)، دلیله معشوقه سامسون samson

delilah

deliliria

delim

delima

delime

delimer

delimes

<hr> حائل کامپیوتر : جداکننده

حائل کامپیوتر : جداکننده

delimiler

deliming

<hr> معنی : تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن <hr> معانی دیگر : حد و مرز تعیین کردن، مرزبندی کردن، مرزدار کردن، کران دار کردن (delimitate هم می گویند)، حدود چیزی را معین کردن

معنی : تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن معانی دیگر : حد و مرز تعیین کردن، مرزبندی کردن، مرزدار کردن، کران دار کردن (delimitate هم می گویند)، حدود چیزی را معین کردن

delimit

<hr> معنی : محدود کردن، تحدید حدود کردن <hr> معانی دیگر : محدود کردن، تحدید حدود کردن

معنی : محدود کردن، تحدید حدود کردن معانی دیگر : محدود کردن، تحدید حدود کردن

delimitate

delimitated

delimitation

delimitation of boundary

delimitations

delimitative

<hr> (verb transitive) تعیین کردن حدود (verb transitive) حدود(چیزی را) معین کردن، مرزیابی کردن

(verb transitive) تعیین کردن حدود (verb transitive) حدود(چیزی را) معین کردن، مرزیابی کردن

delimited

<hr> معنی : حائل <hr> معانی دیگر : حائل

معنی : حائل معانی دیگر : حائل

delimiter

delimiters

delimiting

delimiting characteristic

delimitizing

delimits

delimma

delindeite

deline

delineable

delineament

<hr> معنی : معین کردن، ترسیم نمودن <hr> معانی دیگر : ترسیم کردن، (خطوط کلی چیزی را) کشیدن، نمای چیزی را رسم کردن، تصویر کردن -2توصیف کردن، شرح دادن، وارد جزئیات شدن، مشخص کردن

معنی : معین کردن، ترسیم نمودن معانی دیگر : ترسیم کردن، (خطوط کلی چیزی را) کشیدن، نمای چیزی را رسم کردن، تصویر کردن -2توصیف کردن، شرح دادن، وارد جزئیات شدن، مشخص کردن

delineate

<hr> (verb transitive) مشخص کردن، ترسیم نمودن، معین کردن

(verb transitive) مشخص کردن، ترسیم نمودن، معین کردن

delineated

delineated area

delineating

<hr> معنی : شرح، طرح، تصویر، توصیف <hr> معانی دیگر : طرح، تصویر، توصیف، شرح

معنی : شرح، طرح، تصویر، توصیف معانی دیگر : طرح، تصویر، توصیف، شرح

delineation

delineation of a horizon

delineation well

delineative

<hr> طرح کننده، رسم کننده، طراح، کشنده، توصیف کننده

طرح کننده، رسم کننده، طراح، کشنده، توصیف کننده

delineator

delineators

delineatory

delineavit

delineoscope

delinition

delink

<hr> زدودن، پاک کردن علوم نظامى : باز کردن از هم جدا کردن

زدودن، پاک کردن علوم نظامى : باز کردن از هم جدا کردن

delinking

delinquencies

<hr> معنی : کوتاهی، تخلف، تقصیر، قصور <hr> معانی دیگر : قصور (در انجام وظیفه یا اطاعت از قانون)، وظیفه نشناسی، سهل انگاری، بزهکاری، خلافکاری، تاخیر در پرداخت، پس افت، کژحسابی، (نوجوانان) شیطنت، تخسی، مردم آزاری، قانون شکنی، جرم، شرارت

معنی : کوتاهی، تخلف، تقصیر، قصور معانی دیگر : قصور (در انجام وظیفه یا اطاعت از قانون)، وظیفه نشناسی، سهل انگاری، بزهکاری، خلافکاری، تاخیر در پرداخت، پس افت، کژحسابی، (نوجوانان) شیطنت، تخسی، مردم آزاری، قانون شکنی، جرم، شرارت

واژه های حرف "d"