صفحه اصلی
لغت نامه دهخدا
واژه های حرف "ب" - لغت نامه دهخدا
بازداشته
بازداشته شده
بازداشتگاه
بازدانستن
بازدانه
بازدانگان
بازدرویدن
بازدل
بازدم
بازدن
بازده
بازدوسانیدن
بازدویدن
بازدید
بازدید کردن
بازدیدن
بازدیدی
بازراندن
بازرجان
بازررود
بازرس
بازرساندن
بازرستن
بازرسته
بازرسی
بازرسیدن
بازرفتن
بازرفته
بازرنجویه
بازرند
بازرندیدن
بازرنگ
بازرنگ بالا
بازرنگ پائین
بازرنگان
بازرنگی
بازرنگیان
بازرهانیدن
بازرهیدن
بازرو
بازرون
بازروییدن
بازرگان
بازرگان خرید
بازرگان محله
بازرگانی
بازرگانی کردن
بازری
بیشتر