باهوداس

باهودیه

باهوسند

<hr> مترادف باهوش : تیز، داهی، زرنگ، زیرک، باذکاوت، عاقل، متیقظ، محیل، ناقلا، نکته دان، هوشمند، هوشیار <hr> متضاد باهوش : بی هوش، کانا

مترادف باهوش : تیز، داهی، زرنگ، زیرک، باذکاوت، عاقل، متیقظ، محیل، ناقلا، نکته دان، هوشمند، هوشیار متضاد باهوش : بی هوش، کانا

باهوش

باهول

باهوکلات

باهپود

باهک

باهکیدن

باهی

<hr> مترادف باهیبت : باسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبه دار، رزین، سنگین، متین <hr> متضاد باهیبت : کم جذبه، بی وقار <hr> برابر پارسی : شُکوهنده، بِشکوه

مترادف باهیبت : باسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبه دار، رزین، سنگین، متین متضاد باهیبت : کم جذبه، بی وقار برابر پارسی : شُکوهنده، بِشکوه

باهیبت

باهین

باهیه

باهیکل

باو

باوا

باوان

باوان سردار

باوانه

باواویجان

باوج

باوجان

باوجاهت

باوجدان

<hr> مترادف باوجود : باعرضه، باکفایت، کارآ، کاردان، لایق <hr> متضاد باوجود : نالایق

مترادف باوجود : باعرضه، باکفایت، کارآ، کاردان، لایق متضاد باوجود : نالایق

باوجود

باوحشت

باودای

<hr> مترادف باور : اعتقاد، ایقان، ایمان، عقیده، باورداشت، برداشت، پذیرش، قبول، زعم، گمان

مترادف باور : اعتقاد، ایقان، ایمان، عقیده، باورداشت، برداشت، پذیرش، قبول، زعم، گمان

باور

باور آمدن

باور افتادن

باور امدن

باور دارنده

باور داشتن

باور شدن

باور چیگری

<hr> مترادف باور کردن : ایمان آوردن، پذیرفتن، راست پنداشتن، قبول کردن ، اعتقاد داشتن، ایمان داشتن، باورداشتن، عقیده داشتن <hr> متضاد باور کردن : نپذیرفتن

مترادف باور کردن : ایمان آوردن، پذیرفتن، راست پنداشتن، قبول کردن ، اعتقاد داشتن، ایمان داشتن، باورداشتن، عقیده داشتن متضاد باور کردن : نپذیرفتن

باور کردن

<hr> مترادف باور کردنی : پذیرفتنی، قبول کردنی، قابل قبول، قابل پذیرش <hr> متضاد باور کردنی : باورنکردنی

مترادف باور کردنی : پذیرفتنی، قبول کردنی، قابل قبول، قابل پذیرش متضاد باور کردنی : باورنکردنی

باور کردنی

باور گشتن

باوراندن

باوربان

باورجان

باورجی

باورد

باوردارنده

<hr> مترادف باورداشت : اعتقاد، ایمان، عقیده

واژه های حرف "ب" - لغت نامه دهخدا