لغت نامه دهخدا

لحوم

لحون

لحک

لحکاء

لحکه

لحی

لحی جمل

لحیا جمل

لحیان

لحیانی

لحیب

لحیجاء

لحیزاء

لحیص

لحیظ

لحیف

<hr> مترادف لحیم : جوش، پرگوشت، فربه

مترادف لحیم : جوش، پرگوشت، فربه

لحیم

<hr> برابر پارسی : جوشکاری، کفشیرکاری

برابر پارسی : جوشکاری، کفشیرکاری

لحیم کاری

لحیم کردن

لحیمه

<hr> مترادف لحیه : ریش، محاسن

مترادف لحیه : ریش، محاسن

لحیه

لحیه التیس

لحیه الحمار

لحیه العنز

لحیهالتیس

لحیهالحمار

لحیهالعنز

لحییس

لخ

لخا

لخاء

لخاص

لخاف

لخاقیق

لخالخ

لخام

لخاژ

لخب

لخبه

<hr> مترادف لخت : اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت، پارچه، پاره، تکه، قطعه، عمود، گرز، شلال، نرم، بی حال، رخوتناک، سست، دلمه، لخته، منعقد | برهنه، پتی، عریان، عور، لوت <hr> متضاد لخت : پوشیده، مستور

مترادف لخت : اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت، پارچه، پاره، تکه، قطعه، عمود، گرز، شلال، نرم، بی حال، رخوتناک، سست، دلمه، لخته، منعقد | برهنه، پتی، عریان، عور، لوت متضاد لخت : پوشیده، مستور

لخت

لخت دوز

لخت شدن

<hr> مترادف لخت لخت : بخش بخش، پاره پاره، تکه تکه، قطعه قطعه

مترادف لخت لخت : بخش بخش، پاره پاره، تکه تکه، قطعه قطعه

واژه های حرف "ل" - لغت نامه دهخدا