باربان

باربد

باربدی

<hr> مترادف باربر : بارکش، باری، حمال

مترادف باربر : بارکش، باری، حمال

باربر

<hr> مترادف باربردار : بارکش، باری ، باربر، حمال، آبستن، باردار، حامله <hr> متضاد باربردار : سواری

مترادف باربردار : بارکش، باری ، باربر، حمال، آبستن، باردار، حامله متضاد باربردار : سواری

باربردار

باربروس

باربرگه 1

باربرگه 2

باربری

باربند

باربند سقفی

باربند صندوق عقب

باربندی

باربندی کردن

باربو

باربود

بارت

بارت و بورت

بارتاس

بارتراز کردن

بارترازشده

بارترازی

بارتز

بارتلمی

بارتنگ

بارث

بارج

بارجا

بارجامه

بارجلیغ کنت

بارجه

بارح

<hr> برابر پارسی : دلسوز، باگذشت، مهربان

برابر پارسی : دلسوز، باگذشت، مهربان

بارحم

بارخانه

<hr> مترادف بارخدا : خدا، خداوند، خدای متعال، باری، باری تعالی، بلندمرتبه، بلندمقام

مترادف بارخدا : خدا، خداوند، خدای متعال، باری، باری تعالی، بلندمرتبه، بلندمقام

بارخدا

<hr> مترادف بارخدایی : بزرگی، سروری، مولایی، پادشاهی، سلطنت، الوهیت، خدایی

مترادف بارخدایی : بزرگی، سروری، مولایی، پادشاهی، سلطنت، الوهیت، خدایی

بارخدایی

بارخوار

بارخواه

بارخیز

<hr> مترادف بارد : خنک، سرد، یخ، بی مزه، لوس، ناخوشایند، بی ذوق، بی لطف، سردمزاج، عنین، ناتوان <hr> متضاد بارد : حار

مترادف بارد : خنک، سرد، یخ، بی مزه، لوس، ناخوشایند، بی ذوق، بی لطف، سردمزاج، عنین، ناتوان متضاد بارد : حار

بارد

<hr> مترادف باردار : آبستن، حامله، باثمر، ثمردار، مثمر، میوه دار، آمیخته، غش دار، مغشوش، ممزوج، نبهره، باره دار

مترادف باردار : آبستن، حامله، باثمر، ثمردار، مثمر، میوه دار، آمیخته، غش دار، مغشوش، ممزوج، نبهره، باره دار

باردار

<hr> مترادف باردار شدن : حامله شدن، آبستن شدن

مترادف باردار شدن : حامله شدن، آبستن شدن

باردار شدن

باردار کردن

باردار گردیدن

باردار گشتن

باردارسازی

باردارشدن اَبر

<hr> مترادف بارداری : آبستنی، حاملگی، حمل

مترادف بارداری : آبستنی، حاملگی، حمل

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی