غریز

غریزت

غریزن

<hr> مترادف غریزه : سرشت، طبع، طبیعت، نهاد <hr> برابر پارسی : سرشت، نهاد، خوی

مترادف غریزه : سرشت، طبع، طبیعت، نهاد برابر پارسی : سرشت، نهاد، خوی

غریزه

غریزه ٔ جنسی

<hr> مترادف غریزی : جبلی، ذاتی، طبیعی، فطری

مترادف غریزی : جبلی، ذاتی، طبیعی، فطری

غریزی

غریزیه

غریغ

غریف

غریفه

<hr> مترادف غریق : غرق، غرقه، غوطه ور، فرورفته، مستغرق <hr> برابر پارسی : فروشده در آب

مترادف غریق : غرق، غرقه، غوطه ور، فرورفته، مستغرق برابر پارسی : فروشده در آب

غریق

غریق اب

غریق شدن

غریق کردن

غریق گشتن

غریق گشته

غریم

غرین

غرین بی

غرین ریور

غرینه

غریه

<hr> مترادف غریو : افغان، بانگ، جیغ، خروش، داد، دادوبیداد، زاری، غوغا، فریاد، فغان، گریه، نعره، ولوله، همهمه، هیاهو

مترادف غریو : افغان، بانگ، جیغ، خروش، داد، دادوبیداد، زاری، غوغا، فریاد، فغان، گریه، نعره، ولوله، همهمه، هیاهو

غریو

غریو برامدن

غریو براوردن

غریو برخاستن

غریو برزدن

غریو برکشیدن

غریو و غرنگ

غریو کردن

غریوان

غریوان شدن

غریویدن

غز

<hr> مترادف غزا : آرزم، جدال، جنگ، جهاد، رزم، غزوه، مصاف، نبرد

مترادف غزا : آرزم، جدال، جنگ، جهاد، رزم، غزوه، مصاف، نبرد

غزا

غزا کردن

غزات

غزار

غزارت

غزازان

<hr> مترادف غزال : آهو، جیران <hr> برابر پارسی : آهو، آهوبره

مترادف غزال : آهو، جیران برابر پارسی : آهو، آهوبره

واژه های حرف "غ" - فرهنگ فارسی