انگلیسی به فارسی

intelligential

intelligentiary

<hr> معنی : طبقه روشنفکر، اشخاص با هوش و خردمند <hr> معانی دیگر : اندیشمندان، اندیشوران، روشنگران، روشنفکران، روشن اندیشان

معنی : طبقه روشنفکر، اشخاص با هوش و خردمند معانی دیگر : اندیشمندان، اندیشوران، روشنگران، روشنفکران، روشن اندیشان

intelligentsia

<hr> معنی : قابلیت فهم <hr> معانی دیگر : قابلیت فهم

معنی : قابلیت فهم معانی دیگر : قابلیت فهم

intelligibility

<hr> معنی : معلوم، روشن، قابل فهم، مفهوم، فهمیدنی <hr> معانی دیگر : فهم پذیر، قابل درک، واضح

معنی : معلوم، روشن، قابل فهم، مفهوم، فهمیدنی معانی دیگر : فهم پذیر، قابل درک، واضح

intelligible

intelligibleness

<hr> بطور مفهوم، واضحا، چنانکه بتوان دریافت، بطور قابل درک

بطور مفهوم، واضحا، چنانکه بتوان دریافت، بطور قابل درک

intelligibly

intelligize

<hr> (مخفف: انبازه ی بین المللی ماهواره های مخابراتی) اینتل ست

(مخفف: انبازه ی بین المللی ماهواره های مخابراتی) اینتل ست

intelsat

intemerately

intemerateness

intemeration

intemperably

<hr> معنی : زیاده روی، افراط، بی اعتدالی <hr> معانی دیگر : نامیانه روی

معنی : زیاده روی، افراط، بی اعتدالی معانی دیگر : نامیانه روی

intemperance

intemperances

intemperancy

<hr> معنی : افراطی، بی اعتدال، زیاده رو، افراط کار <hr> معانی دیگر : نامعتدل، مفرط، شدید، نامیان وار

معنی : افراطی، بی اعتدال، زیاده رو، افراط کار معانی دیگر : نامعتدل، مفرط، شدید، نامیان وار

intemperate

<hr> بطور نامعتدل، ازروی افراط، با زیاده روی، تند

بطور نامعتدل، ازروی افراط، با زیاده روی، تند

intemperately

intemperateness

intemperature

intemperies

intempestively

intempestivity

intemporal

intenability

intenable

intenancy

<hr> معنی : قصد داشتن، خواستن، خیال داشتن، بر آن بودن <hr> معانی دیگر : در نظر داشتن، آهنگ (کاری را) کردن، هنجیدن، یازیدن، اختصاص دادن، در نظر گرفتن، برای کسی (یا چیزی) بودن، نیت داشتن، معنی دادن، رساندن، (جمع) منویات، (قدیمی) متوجه کردن (فکر یا نگاه)، فهمیدن، بر ان بودن

معنی : قصد داشتن، خواستن، خیال داشتن، بر آن بودن معانی دیگر : در نظر داشتن، آهنگ (کاری را) کردن، هنجیدن، یازیدن، اختصاص دادن، در نظر گرفتن، برای کسی (یا چیزی) بودن، نیت داشتن، معنی دادن، رساندن، (جمع) منویات، (قدیمی) متوجه کردن (فکر یا نگاه)، فهمیدن، بر ان بودن

intend

intendance

intendancies

intendancy

<hr> معنی : مدیر، ناظر، مباشر، پیشکار دارایی، مامورمالی <hr> معانی دیگر : (به ویژه در آمریکای لاتین) مدیر، سرپرست، پیشکار

معنی : مدیر، ناظر، مباشر، پیشکار دارایی، مامورمالی معانی دیگر : (به ویژه در آمریکای لاتین) مدیر، سرپرست، پیشکار

intendant

intendantship

<hr> معنی : قبلا تعیین شده <hr> معانی دیگر : آینده، (عامیانه) نامزد، قصد شده، در نظر گرفته شده، نامزد

معنی : قبلا تعیین شده معانی دیگر : آینده، (عامیانه) نامزد، قصد شده، در نظر گرفته شده، نامزد

intended

intendedness

intendeds

intendence

intendencia

intendencies

intendency

intender

intenders

intendible

intendiment

<hr> معنی : عازم <hr> معانی دیگر : آینده، در آینده، آتیه

معنی : عازم معانی دیگر : آینده، در آینده، آتیه

intending

intendingly

intendit

<hr> (قدیمی) منظور، قصد، خواست، معنی، مفهوم، اهنگ

(قدیمی) منظور، قصد، خواست، معنی، مفهوم، اهنگ

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی