سرکوبگر

سرکوبگری

<hr> مترادف سرکوبی : قلع وقمع، اضمحلال، تنبیه، سیاست، مجازات، گوشمالی

مترادف سرکوبی : قلع وقمع، اضمحلال، تنبیه، سیاست، مجازات، گوشمالی

سرکوبی

سرکوبی (روان شناسی)

سرکوبی احساسات

سرکوبی کردن

<hr> مترادف سرکوفت : زخم زبان، سرزنش، شماتت، طعنه، لوم، ملامت، نکوهش <hr> متضاد سرکوفت : تحسین، تمجید

مترادف سرکوفت : زخم زبان، سرزنش، شماتت، طعنه، لوم، ملامت، نکوهش متضاد سرکوفت : تحسین، تمجید

سرکوفت

سرکوفت دادن

<hr> مترادف سرکوفت زدن : سرزنش کردن، شماتت کردن، ملامت کردن، نکوهیدن، نکوهش کردن <hr> متضاد سرکوفت زدن : تمجید کردن، تحسین کردن، تشویق کردن

مترادف سرکوفت زدن : سرزنش کردن، شماتت کردن، ملامت کردن، نکوهیدن، نکوهش کردن متضاد سرکوفت زدن : تمجید کردن، تحسین کردن، تشویق کردن

سرکوفت زدن

سرکوفت زدن شدید

سرکوفت کردن (روانکاوی)

<hr> مترادف سرکوفته : واپس زده شده، سرکوب شده، مضمحل، نابود، شکست خورده

مترادف سرکوفته : واپس زده شده، سرکوب شده، مضمحل، نابود، شکست خورده

سرکوفته

سرکوفته (احساسات)

سرکوفتگی (روان شناسی)

سرکیسه را شل کردن

سرکیسه کردن

سرکیسه کردن (خودمانی)

سرکیسه کردن (عامیانه)

سرکیف

سرکیف آوردن

<hr> مترادف سرگذشت : شرح حال، ترجمه احوال، بیوگرافی، ماوقع، ماجرا، واقعه، افسانه، حکایت، داستان، قصه

مترادف سرگذشت : شرح حال، ترجمه احوال، بیوگرافی، ماوقع، ماجرا، واقعه، افسانه، حکایت، داستان، قصه

سرگذشت

سرگذشت هیجان انگیز

سرگذشت پژوهه

سرگذشت گفتن

<hr> مترادف سرگرد : یاور، افسر، فرمانده گردان | یاور، افسر، فرمانده گردان

مترادف سرگرد : یاور، افسر، فرمانده گردان | یاور، افسر، فرمانده گردان

سرگرد

<hr> مترادف سرگردان : آواره، دربه در، ولو، ویلان، بی خانمان، حیران، سرگشته، گیج، متحیر، مضطرب، واله، بلاتکلیف، سلندر

مترادف سرگردان : آواره، دربه در، ولو، ویلان، بی خانمان، حیران، سرگشته، گیج، متحیر، مضطرب، واله، بلاتکلیف، سلندر

سرگردان

سرگردان (گاو و سگ)

سرگردان بودن

<hr> مترادف سرگردان شدن : آواره شدن، دربه در گشتن، بی خانمان شدن، ویلان شدن، بلاتکلیف شدن، معطل شدن، سرگشته شدن، سردرگم شدن، حیران شدن، آسیمه سر شدن

مترادف سرگردان شدن : آواره شدن، دربه در گشتن، بی خانمان شدن، ویلان شدن، بلاتکلیف شدن، معطل شدن، سرگشته شدن، سردرگم شدن، حیران شدن، آسیمه سر شدن

سرگردان شدن

<hr> مترادف سرگردان کردن : آواره کردن، دربه در کردن، بی خانمان کردن، ویلان کردن، بلاتکلیف کردن، معطل کردن، سرگشته کردن، حیران کردن، آشفته کردن، پریشان کردن، آسیمه سر کردن

مترادف سرگردان کردن : آواره کردن، دربه در کردن، بی خانمان کردن، ویلان کردن، بلاتکلیف کردن، معطل کردن، سرگشته کردن، حیران کردن، آشفته کردن، پریشان کردن، آسیمه سر کردن

سرگردان کردن

سرگرداندن

<hr> مترادف سرگردانی : پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی، آوارگی، دربه دری، بلاتکلیفی

مترادف سرگردانی : پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی، آوارگی، دربه دری، بلاتکلیفی

سرگردانی

سرگردانی (تاریخ یهود)

سرگردی

سرگرفتن

<hr> مترادف سرگرم : مشغول، درگیر، دل بسته، علاقه مند

مترادف سرگرم : مشغول، درگیر، دل بسته، علاقه مند

سرگرم

سرگرم به خود

سرگرم بودن

سرگرم خواندن

سرگرم و محفوظ کردن

سرگرم کاری شدن

<hr> مترادف سرگرم کردن : مشغول کردن، دل بسته کردن، علاقه مند کردن | مشغول کردن، سرگرم ساختن، درگیر کردن، علاقه مند کردن، دل بسته کردن

مترادف سرگرم کردن : مشغول کردن، دل بسته کردن، علاقه مند کردن | مشغول کردن، سرگرم ساختن، درگیر کردن، علاقه مند کردن، دل بسته کردن

سرگرم کردن

سرگرم کننده

سرگرم کننده (برنامه هنری)

سرگرم کننده (بسیار)

<hr> مترادف سرگرمی : اشتغال، تفریح، تفنن، مشغله، مشغولیت

مترادف سرگرمی : اشتغال، تفریح، تفنن، مشغله، مشغولیت

واژه های حرف "س" - فارسی به انگلیسی