پیشنهاد کاربران

فکریدن

<hr> برابر پارسی : دورنگار

فکس

فکستنی

<hr> مترادف فکسنی : ازکارافتاده، اسقاط، خراب، قراضه <hr> برابر پارسی : چرند، چرت، بیهوده، بیخود

مترادف فکسنی : ازکارافتاده، اسقاط، خراب، قراضه برابر پارسی : چرند، چرت، بیهوده، بیخود

فکسنی

فکسنیدن

<hr> مترادف فکلی : ژیگولو، کراواتی

مترادف فکلی : ژیگولو، کراواتی

فکلی

فکند

فکند کردن

فکندم

فکه

<hr> مترادف فکور : اندیشمند، اندیشناک، اندیشه ور، روشنفکر، متفکر <hr> برابر پارسی : دانشمند، دانا، اندیشمند

مترادف فکور : اندیشمند، اندیشناک، اندیشه ور، روشنفکر، متفکر برابر پارسی : دانشمند، دانا، اندیشمند

فکور

فکورانه

فکوری

فکیدن

<hr> مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار

مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار

فگار

فگردسن

فگند

<hr> برابر پارسی : بها، ارزش

برابر پارسی : بها، ارزش

فی

فی البداهه

فی الجمله

<hr> مترادف فی الحال : الان، الحال، بلافاصله، زود، فوراً

مترادف فی الحال : الان، الحال، بلافاصله، زود، فوراً

فی الحال

<hr> مترادف فی الفور : آنی، بلافاصله، فوراً، همین لحظه <hr> برابر پارسی : در دم، بیدرنگ، هماندم

مترادف فی الفور : آنی، بلافاصله، فوراً، همین لحظه برابر پارسی : در دم، بیدرنگ، هماندم

فی الفور

<hr> مترادف فی المثل : درمثل، مثلاً <hr> برابر پارسی : برای نمونه | مانند، برای نمونه

مترادف فی المثل : درمثل، مثلاً برابر پارسی : برای نمونه | مانند، برای نمونه

فی المثل

<hr> برابر پارسی : همانجا، در جا

برابر پارسی : همانجا، در جا

فی المجلس

فی الملعب الریاضی

فی النفسه

<hr> مترادف فی الواقع : حقیقتاً، درواقع، واقعاً <hr> برابر پارسی : به راستی

مترادف فی الواقع : حقیقتاً، درواقع، واقعاً برابر پارسی : به راستی

فی الواقع

<hr> برابر پارسی : در پناه خدا

برابر پارسی : در پناه خدا

فی امان الله

فی امن الله

فی جنته النعیم

فی سبیل الله

فی شانهم

فی صلاتهم

فی قلوبهم

فی ما بعد

فی مجلس

<hr> مترادف فی نفسه : بالقوه، بالنفسه <hr> برابر پارسی : به خودی خود

مترادف فی نفسه : بالقوه، بالنفسه برابر پارسی : به خودی خود

فی نفسه

فی هذه اامدینه

فیء

فیات

<hr> مترادف فیاض : بخشنده، جوانمرد، فایض، فیض رسان <hr> برابر پارسی : دهشمند، بخشنده، جوانمرد

مترادف فیاض : بخشنده، جوانمرد، فایض، فیض رسان برابر پارسی : دهشمند، بخشنده، جوانمرد

واژه های حرف "ف" - پیشنهاد کاربران