bore to tears

boreal forest

borealis

<hr> معنی : سفته <hr> معانی دیگر : (adjective) بی حوصله (adjective) سوراخ شده

معنی : سفته معانی دیگر : (adjective) بی حوصله (adjective) سوراخ شده

bored

bored him to death

bored out your mind

bored stiff

bored tie

bored to death

bored to tears

bored with

<hr> معنی : خستگی، ملالت، ملولی <hr> معانی دیگر : دلزدگی، خستگی (فکری و روحی)، کدورت

معنی : خستگی، ملالت، ملولی معانی دیگر : دلزدگی، خستگی (فکری و روحی)، کدورت

boredom

boredontiredness

<hr> سوراخ مته علوم مهندسى : سوراخ

سوراخ مته علوم مهندسى : سوراخ

borehole

borehole effect

borehole geophone

borehole geophysics

borehole gravimeter

borehole hydraulic mining

borehole imaging

borehole latrine

borehole magnetics

borehole survey

borehole televiewer

borehole to borehole method

borek

borel measurable

boreout

<hr> محوریابى کردن، محوریابى لوله توپ وسیله محوریابى ورزش : میزان کردن لوله و مگسک اسلحه در هدفگیرى علوم نظامى : دوربین محوریابى

محوریابى کردن، محوریابى لوله توپ وسیله محوریابى ورزش : میزان کردن لوله و مگسک اسلحه در هدفگیرى علوم نظامى : دوربین محوریابى

boresight

borghese

<hr> معنی : خسته کننده، ملول کننده، نواره <hr> معانی دیگر : سنبنده، سوراخ ساز، سفتگر، پرماهگر، مته دهان، ملالت آور، دلزن، دلزننده، کدورت انگیز، سفتن، عمل سوراخ کردن، سوراخ یا چاه حفر شده توسط مته یا هر چیز گردنده، (جمع) تراشه یا تکه های ایجاد شده توسط مته، سورا&nbsp; کردن، کنش، خرده چوبی که ازمته کردن بدست میاید

معنی : خسته کننده، ملول کننده، نواره معانی دیگر : سنبنده، سوراخ ساز، سفتگر، پرماهگر، مته دهان، ملالت آور، دلزن، دلزننده، کدورت انگیز، سفتن، عمل سوراخ کردن، سوراخ یا چاه حفر شده توسط مته یا هر چیز گردنده، (جمع) تراشه یا تکه های ایجاد شده توسط مته، سورا کردن، کنش، خرده چوبی که ازمته کردن بدست میاید

boring

boring hole

<hr> (گیاه شناسی) اسفنج سفتگر (clionidae)

(گیاه شناسی) اسفنج سفتگر (clionidae)

boring sponge

boringly

borino

bork

borken

<hr> معنی : مولد، مولود، متولد، زاد، زاییده شده، طبیعی <hr> معانی دیگر : زاده، به وجود آمده، ذاتا، (عامیانه - محلی) از تولد به بعد، از آغاز، اسم مفعول فعل bear

معنی : مولد، مولود، متولد، زاد، زاییده شده، طبیعی معانی دیگر : زاده، به وجود آمده، ذاتا، (عامیانه - محلی) از تولد به بعد، از آغاز، اسم مفعول فعل bear

born

<hr> مسیحی از نوزاده شده، (مسیحی) ایمان بازیافته، (مسیحی) دو آتشه، دارای اعتقاد بازیافته نسبت به چیزی

مسیحی از نوزاده شده، (مسیحی) ایمان بازیافته، (مسیحی) دو آتشه، دارای اعتقاد بازیافته نسبت به چیزی

born again

born and bred

born and bred in

born and breed

born beneath an angry star

born digital

born in a barn

born in purple

<hr> دارازاده، غنی زاده، در نازو نعمت بدنیاامده

دارازاده، غنی زاده، در نازو نعمت بدنیاامده

واژه های حرف "b" - پیشنهاد کاربران