foreperson

<hr> (تحریک متقابل قبل از عمل جنسی) پیش نوازش

(تحریک متقابل قبل از عمل جنسی) پیش نوازش

foreplay

forepleasure

forepooling

forerudder

<hr> معنی : جد، پیشرو <hr> معانی دیگر : پیش قراول، چاوش، پیک، پیام رسان، قاصد، طلیعه، پیشگام، پیش آهنگ، طلایه دار، پیش کسوت، (نشانه ی رویداد یا حالتی در آینده) مقدمه، پیش درآمد، نمونه ی اولیه، نیا

معنی : جد، پیشرو معانی دیگر : پیش قراول، چاوش، پیک، پیام رسان، قاصد، طلیعه، پیشگام، پیش آهنگ، طلایه دار، پیش کسوت، (نشانه ی رویداد یا حالتی در آینده) مقدمه، پیش درآمد، نمونه ی اولیه، نیا

forerunner

foresaw

<hr> معنی : پیش بینی کردن، از پیش دانستن، قبلا تهیه دیدن <hr> معانی دیگر : پیش نگری کردن

معنی : پیش بینی کردن، از پیش دانستن، قبلا تهیه دیدن معانی دیگر : پیش نگری کردن

foresee

<hr> قانون ـ فقه : قابل پیش بینى

قانون ـ فقه : قابل پیش بینى

foreseeable

foreseeable future

foreseeingly

foreset bed fore set bed

<hr> معنی : از پیش خبر دادن، از پیش حاکی بودن از <hr> معانی دیگر : حکایت از چیزی کردن (معمولا چیز بد)، از پیش سایه (ی شوم) افکندن بر، نشانه (ی چیزی) بودن، پیش آگاهی دادن

معنی : از پیش خبر دادن، از پیش حاکی بودن از معانی دیگر : حکایت از چیزی کردن (معمولا چیز بد)، از پیش سایه (ی شوم) افکندن بر، نشانه (ی چیزی) بودن، پیش آگاهی دادن

foreshadow

foreshadower

foreshadowing

<hr> (قصابی) ران پای جلو (گوسفند و گاو و غیره)، گوشت ران جلو، قلم ساق گاو، گوشت ساق گاو

(قصابی) ران پای جلو (گوسفند و گاو و غیره)، گوشت ران جلو، قلم ساق گاو، گوشت ساق گاو

foreshank

<hr> (زلزله ی خفیف که پیش از زلزله ی اصلی و در حوالی آن به وقوع می پیوندد) پیش لرزه

(زلزله ی خفیف که پیش از زلزله ی اصلی و در حوالی آن به وقوع می پیوندد) پیش لرزه

foreshock

foreshocks

<hr> معنی : کنار دریا، موج شکن <hr> معانی دیگر : لب دریا، حاشیه ی ساحل (و آب)، مرز آب، کنار ساحل، کنار آب

معنی : کنار دریا، موج شکن معانی دیگر : لب دریا، حاشیه ی ساحل (و آب)، مرز آب، کنار ساحل، کنار آب

foreshore

<hr> (verb transitive) کوتاه نمودار کردن، بهم فشردن، خلاصه کردن

(verb transitive) کوتاه نمودار کردن، بهم فشردن، خلاصه کردن

foreshortened

<hr> معنی : پیش بینی، بصیرت، دوراندیشی، مال اندیشی <hr> معانی دیگر : آینده نگری، احتیاط، پایان بینی

معنی : پیش بینی، بصیرت، دوراندیشی، مال اندیشی معانی دیگر : آینده نگری، احتیاط، پایان بینی

foresight

<hr> معنی : قابل پیشبینی

foresighted

foresightedly

foresightedness

foresightful

<hr> معنی : غلفه <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی ـ پوست آلت مردی که در ختنه بریده می شود) غلفه، قلفه، پوست حشفه، پیش پوست، پرپوس

معنی : غلفه معانی دیگر : (کالبدشناسی ـ پوست آلت مردی که در ختنه بریده می شود) غلفه، قلفه، پوست حشفه، پیش پوست، پرپوس

foreskin

forespore

foressen

<hr> معنی : بیشه، جنگل، درخت کاری کردن، تبدیل به جنگل کردن <hr> معانی دیگر : جنگل کاری کردن، درخت نشانی کردن، از جنگل پوشاندن، جنگلی، (مجازی) توده، انبوهه، (سابقا در انگلیس) شکارگاه (به ویژه سلطنتی)

معنی : بیشه، جنگل، درخت کاری کردن، تبدیل به جنگل کردن معانی دیگر : جنگل کاری کردن، درخت نشانی کردن، از جنگل پوشاندن، جنگلی، (مجازی) توده، انبوهه، (سابقا در انگلیس) شکارگاه (به ویژه سلطنتی)

واژه های حرف "f" - پیشنهاد کاربران