propant

<hr> معنی : بردن، سوق دادن، حرکت دادن، بجلو راندن، پیش راندن <hr> معانی دیگر : (مثلا با پروانه ی هواپیما) پیش راندن، راندن

معنی : بردن، سوق دادن، حرکت دادن، بجلو راندن، پیش راندن معانی دیگر : (مثلا با پروانه ی هواپیما) پیش راندن، راندن

propel

propellane

<hr> معنی : عامل، انگیزه، نیروی محرکه، راننده، محرک <hr> معانی دیگر : (به ویژه باروت و غیره که پرتابه را به جلو می راند) پیشران، propellent عامل

معنی : عامل، انگیزه، نیروی محرکه، راننده، محرک معانی دیگر : (به ویژه باروت و غیره که پرتابه را به جلو می راند) پیشران، propellent عامل

propellant

propellant specific impulse

propellants

propelled

<hr> معنی : عامل، انگیزه، محرک <hr> معانی دیگر : رانشی، پیشران، propellant عامل، نیروی محرکه

معنی : عامل، انگیزه، محرک معانی دیگر : رانشی، پیشران، propellant عامل، نیروی محرکه

propellent

<hr> معنی : پروانه، پروانه هواپیما وکشتی وغیره <hr> معانی دیگر : (کشتی و هواپیما) پروانه، (هواپیما) ملخ، پیشران، propellor : پروانه هواپیما وکشتی وغیره

معنی : پروانه، پروانه هواپیما وکشتی وغیره معانی دیگر : (کشتی و هواپیما) پروانه، (هواپیما) ملخ، پیشران، propellor : پروانه هواپیما وکشتی وغیره

propeller

propeller anemometer

propeller area

propeller area ratio

propeller blade

propeller boss

propeller brake

propeller efficiency

propeller frame

propeller guard

propeller horsepower

propeller interaction

propeller post

propeller shaft

propeller wash

<hr> علوم هوایى : پیش برنده

propelling

propelling pencil

propely

<hr> معنی : میل، خوی، تمایل طبیعی، گرایش، رغبت، علاقه شدید به چیزی، میل باطنی <hr> معانی دیگر : گرایش (طبیعی)، میل (باطنی)، خواست

معنی : میل، خوی، تمایل طبیعی، گرایش، رغبت، علاقه شدید به چیزی، میل باطنی معانی دیگر : گرایش (طبیعی)، میل (باطنی)، خواست

propensity

propensity score matching

propeptide

<hr> معنی : شایسته، مناسب، مطبوع، بجا، بموقع، مخصوص، چنانکه شاید و باید <hr> معانی دیگر : درخور، فراخور، (با: to) معمول، طبیعی، ویژه ی، درست، صحیح، زیبنده، به تمام معنی، دو آتشه، فقط خودش، به تنهایی، خود، (انگلیس) کامل، بی بروبرگرد، قشنگ، خوش قیافه، درست و حسابی، حسابی، (دستور زبان) خاص، (ریاضی) سره، محض، حقیقی، (دعا و غیره) ویژه ی ایام بخصوص، دعای ویژه، (محلی) کاملا، سرتاسر، تمام و کمال، مربوط

معنی : شایسته، مناسب، مطبوع، بجا، بموقع، مخصوص، چنانکه شاید و باید معانی دیگر : درخور، فراخور، (با: to) معمول، طبیعی، ویژه ی، درست، صحیح، زیبنده، به تمام معنی، دو آتشه، فقط خودش، به تنهایی، خود، (انگلیس) کامل، بی بروبرگرد، قشنگ، خوش قیافه، درست و حسابی، حسابی، (دستور زبان) خاص، (ریاضی) سره، محض، حقی

proper

proper channel

proper channels

proper cones

proper divisor

<hr> معنی : کسر صحیح، کسر متعارفی <hr> معانی دیگر : کسر سره، کسر حقیقی

معنی : کسر صحیح، کسر متعارفی معانی دیگر : کسر سره، کسر حقیقی

proper fraction

proper fractions

proper length

proper meals

proper name

proper noun

proper nouns

proper order

proper sense

proper solution to solve

<hr> معنی : زیر مجموعه <hr> معانی دیگر : (ریاضی) زیر مجموعه ی سره، سره

معنی : زیر مجموعه معانی دیگر : (ریاضی) زیر مجموعه ی سره، سره

واژه های حرف "p" - پیشنهاد کاربران