فرهنگ معین

بز اوردن

بز خر

بز خریدن

بز رقصاندن

بزاخفش

<hr> مترادف بزاز : پارچه فروش، جامه فروش <hr> برابر پارسی : پارچه فروش

مترادف بزاز : پارچه فروش، جامه فروش برابر پارسی : پارچه فروش

بزاز

<hr> مترادف بزازی : پارچه فروشی، شغل پارچه فروش، مغازه پارچه فروشی

مترادف بزازی : پارچه فروشی، شغل پارچه فروش، مغازه پارچه فروشی

بزازی

<hr> مترادف بزاق : آب دهان، تف، خدو، خیو <hr> برابر پارسی : آب دهان، آب دهن، تف، خدو

مترادف بزاق : آب دهان، تف، خدو، خیو برابر پارسی : آب دهان، آب دهن، تف، خدو

بزاق

بزان

بزباش

بزداغ

<hr> مترادف بزدل : آهودل، ترسان، ترسنده، ترسو، جبان، جبون، خایف، کم جرئت، کم دل <hr> متضاد بزدل : شجاع، نترس، شیردل

مترادف بزدل : آهودل، ترسان، ترسنده، ترسو، جبان، جبون، خایف، کم جرئت، کم دل متضاد بزدل : شجاع، نترس، شیردل

بزدل

بزرک

<hr> مترادف بزرگ : ارجمند، بابا، خداوند، خواجه، رئیس، سر، سرپرست، سرور، شخیص، عالیقدر، کبیر، کلان، محتشم، معظم، مولا، مهتر ، خطیر، عظیم، مهیب، تنومند، جسیم، عظیم الجثه، کوه پیکر، گنده، عریض، فراخ، گسترده، گشاد، وسیع ، ارشد <hr> متضاد بزرگ : بنده، کهتر، کم عرض

مترادف بزرگ : ارجمند، بابا، خداوند، خواجه، رئیس، سر، سرپرست، سرور، شخیص، عالیقدر، کبیر، کلان، محتشم، معظم، مولا، مهتر ، خطیر، عظیم، مهیب، تنومند، جسیم، عظیم الجثه، کوه پیکر، گنده، عریض، فراخ، گسترده، گشاد، وسیع ، ارشد متضاد بزرگ : بنده، کهتر، کم عرض

بزرگ

بزرگ خوانده

<hr> مترادف بزرگ داشتن : محترم شمردن، گرامی داشتن، نکو داشتن احترام گذاشتن، تکریم کردن، معزز داشتن، عزیز داشتن <hr> متضاد بزرگ داشتن : کوچک شمردن

مترادف بزرگ داشتن : محترم شمردن، گرامی داشتن، نکو داشتن احترام گذاشتن، تکریم کردن، معزز داشتن، عزیز داشتن متضاد بزرگ داشتن : کوچک شمردن

بزرگ داشتن

<hr> مترادف بزرگ سال : بالغ، رشید، پیر، جاافتاده، سال خورده، سال دیده، سالمند، کلان سال، مسن <hr> متضاد بزرگ سال : خردسال

مترادف بزرگ سال : بالغ، رشید، پیر، جاافتاده، سال خورده، سال دیده، سالمند، کلان سال، مسن متضاد بزرگ سال : خردسال

بزرگ سال

<hr> مترادف بزرگوار : ارجمند، بلندقدر، سرور، شرافتمند، شریف، عالی قدر، عظیم الشان، فخیم، گرامی، مجید، محترم، معز، معظم، مفخم، مکرم، نبیل، نبیه، والاگهر <hr> متضاد بزرگوار : بی شرف، حقیر، ذلیل، زبون

مترادف بزرگوار : ارجمند، بلندقدر، سرور، شرافتمند، شریف، عالی قدر، عظیم الشان، فخیم، گرامی، مجید، محترم، معز، معظم، مفخم، مکرم، نبیل، نبیه، والاگهر متضاد بزرگوار : بی شرف، حقیر، ذلیل، زبون

بزرگوار

بزغ

بزغاله

بزغسمه

بزغه

<hr> مترادف بزم : انتعاش، جشن، سور، ضیافت، عیش، مجلس، مجلس عیش ونوش، محفل، انس، میهمانی ، ماتم <hr> متضاد بزم : رزم

مترادف بزم : انتعاش، جشن، سور، ضیافت، عیش، مجلس، مجلس عیش ونوش، محفل، انس، میهمانی ، ماتم متضاد بزم : رزم

بزم

بزم آرا

<hr> مترادف بزم ارا : ( بزم آرا ) مجلس آرا، بزم افروز، محفل آرا ، شورآفرین، نشاطآفرین، ساقی <hr> متضاد بزم ارا : ( بزم آرا ) رزم آرا

مترادف بزم ارا : ( بزم آرا ) مجلس آرا، بزم افروز، محفل آرا ، شورآفرین، نشاطآفرین، ساقی متضاد بزم ارا : ( بزم آرا ) رزم آرا

بزم ارا

بزماورد

بزمجه

بزمرغ

<hr> مترادف بزمگاه : بزمگه، بزمه، مجلس عیش ونوش ، عشرتکده، عشرتگاه <hr> متضاد بزمگاه : رزمگاه، رزمگه، ماتمکده، ماتم سرا

مترادف بزمگاه : بزمگه، بزمه، مجلس عیش ونوش ، عشرتکده، عشرتگاه متضاد بزمگاه : رزمگاه، رزمگه، ماتمکده، ماتم سرا

بزمگاه

<hr> مترادف بزن : بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن ، جنگی، دعوایی، کتک کار ، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند <hr> متضاد بزن : بخور، کتک خور، ضعیف، ناتوان

مترادف بزن : بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن ، جنگی، دعوایی، کتک کار ، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند متضاد بزن : بخور، کتک خور، ضعیف، ناتوان

بزن

<hr> مترادف بزن بهادر : شجاع، قدرتمند، دعوایی، بزن، پرزور <hr> برابر پارسی : بی باک

مترادف بزن بهادر : شجاع، قدرتمند، دعوایی، بزن، پرزور برابر پارسی : بی باک

بزن بهادر

بزنگ

<hr> مترادف بزنگاه : دزدگاه، کمینگاه، کمینگه، لورگاه، مکمن، میعادگاه، وعده گاه، لحظه حساس

مترادف بزنگاه : دزدگاه، کمینگاه، کمینگه، لورگاه، مکمن، میعادگاه، وعده گاه، لحظه حساس

بزنگاه

<hr> مترادف بزه : اثم، خطا، خطیئه، ذنب، گناه، معصیت ، تقصیر، جرم، جنایت، حیف، جور، ستم <hr> متضاد بزه : ثواب

مترادف بزه : اثم، خطا، خطیئه، ذنب، گناه، معصیت ، تقصیر، جرم، جنایت، حیف، جور، ستم متضاد بزه : ثواب

بزه

بزه کار

<hr> مترادف بزهکار : بزومند، تبه کار، خاطی، خطاکار، عاصی، عصیانگر، گناه کار، مجرم، مذنب، مقصر | صفت بزومند، تبه کار، خاطی، خطاکار، عاصی، عصیانگر، گناه کار، مجرم، مذنب، مقصر <hr> متضاد بزهکار : بی گناه | بی گناه

مترادف بزهکار : بزومند، تبه کار، خاطی، خطاکار، عاصی، عصیانگر، گناه کار، مجرم، مذنب، مقصر | صفت بزومند، تبه کار، خاطی، خطاکار، عاصی، عصیانگر، گناه کار، مجرم، مذنب، مقصر متضاد بزهکار : بی گناه | بی گناه

بزهکار

بزوغ

<hr> مترادف بزک : آرایش، پیرایه، توالت، خودآرایی، زینت، سرخاب، آب وتاب | بزغاله، بچه بز، بز کوچک، کهره <hr> متضاد بزک : بره، قوچ

مترادف بزک : آرایش، پیرایه، توالت، خودآرایی، زینت، سرخاب، آب وتاب | بزغاله، بچه بز، بز کوچک، کهره متضاد بزک : بره، قوچ

بزک

بزیدن

بزیشه

بزیچه

<hr> مترادف بس : اکتفا، بسندگی، بسنده، کافی، مکفی، فقط، بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد <hr> متضاد بس : اندک، پشیز، قلیل، کم، ناچیز

مترادف بس : اکتفا، بسندگی، بسنده، کافی، مکفی، فقط، بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد متضاد بس : اندک، پشیز، قلیل، کم، ناچیز

بس

بس پاره

<hr> مترادف بس کردن : اکتفا کردن، بسنده کردن، کفایت کردن، به پایان رساندن، تمام کردن، باز ماندن، متوقف شدن

مترادف بس کردن : اکتفا کردن، بسنده کردن، کفایت کردن، به پایان رساندن، تمام کردن، باز ماندن، متوقف شدن

بس کردن

<hr> مترادف بسا : بسیار، چه بسیار، شاید، احتمالا

مترادف بسا : بسیار، چه بسیار، شاید، احتمالا

بسا

<hr> مترادف بساتین : بستان ها، پالیزها، جالیزها، باغ ها، بوستان ها <hr> متضاد بساتین : صحاری، بیابان ها <hr> برابر پارسی : بوستان ها

مترادف بساتین : بستان ها، پالیزها، جالیزها، باغ ها، بوستان ها متضاد بساتین : صحاری، بیابان ها برابر پارسی : بوستان ها

واژه های حرف "ب" - فرهنگ معین