بساره

<hr> مترادف بساز : خرسند، سازشگر، موافق، سازگار، قانع ، آماده، ساخته، مهیا <hr> متضاد بساز : ناسازگار، نامهیا

مترادف بساز : خرسند، سازشگر، موافق، سازگار، قانع ، آماده، ساخته، مهیا متضاد بساز : ناسازگار، نامهیا

بساز

<hr> مترادف بساز و بفروش : بسازوبنداز

مترادف بساز و بفروش : بسازوبنداز

بساز و بفروش

بساز کردن

<hr> مترادف بساط : فرش، گستردنی، اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع، ادیم، خوان، سفره، عرصه، میدان، مجلس، محفل، محضر، پهنه، گستره <hr> برابر پارسی : گستردنی، دستگاه، خوان

مترادف بساط : فرش، گستردنی، اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع، ادیم، خوان، سفره، عرصه، میدان، مجلس، محفل، محضر، پهنه، گستره برابر پارسی : گستردنی، دستگاه، خوان

بساط

بساط انداختن

بساط در اوردن

بساط درآوردن

بساط کردن

بساط کشیدن

<hr> مترادف بساطت : بی تکلفی، سادگی ، خوش رویی، گشاده رویی، شیرین زبانی، لطف وگفت، لطیفه گویی، ملاطفت، فراخی، گشادی <hr> متضاد بساطت : پیچیدگی، غموض

مترادف بساطت : بی تکلفی، سادگی ، خوش رویی، گشاده رویی، شیرین زبانی، لطف وگفت، لطیفه گویی، ملاطفت، فراخی، گشادی متضاد بساطت : پیچیدگی، غموض

بساطت

بساطی

بساعت

بسالت

بسام

<hr> مترادف بسامان : آراسته، آماده، بقاعده، سامان یافته، مرتب، منتظم، منظم <hr> متضاد بسامان : نابسامان

مترادف بسامان : آراسته، آماده، بقاعده، سامان یافته، مرتب، منتظم، منظم متضاد بسامان : نابسامان

بسامان

بسامانی

<hr> مترادف بسامد : تکرار، تناوب، فرکانس، کثرت وقوع، تردد

مترادف بسامد : تکرار، تناوب، فرکانس، کثرت وقوع، تردد

بسامد

<hr> مترادف بسان : شبیه، قرین، مانند، مثل، نظیر، همانند، به سان

مترادف بسان : شبیه، قرین، مانند، مثل، نظیر، همانند، به سان

بسان

<hr> مترادف بساوایی : لامسه، لمس <hr> متضاد بساوایی : چشایی، بویایی، بینایی

مترادف بساوایی : لامسه، لمس متضاد بساوایی : چشایی، بویایی، بینایی

بساوایی

بساونده

<hr> مترادف بساویدن : بسودن، لمس کردن <hr> متضاد بساویدن : چشیدن، بوییدن

مترادف بساویدن : بسودن، لمس کردن متضاد بساویدن : چشیدن، بوییدن

بساویدن

بساویده

بساک

بسباس

<hr> مترادف بست : باغ، گلزار، میوه زار، پشته، زمین ناهموار، گریوه، محور سنگ آسیا، گندم برشته، گندم بریان | بند، قید، چفت، سد، مسدود، عقده، گره، گیره، گیر، تحصن، تحصنگاه، بستگاه، شش نخود تریاک

مترادف بست : باغ، گلزار، میوه زار، پشته، زمین ناهموار، گریوه، محور سنگ آسیا، گندم برشته، گندم بریان | بند، قید، چفت، سد، مسدود، عقده، گره، گیره، گیر، تحصن، تحصنگاه، بستگاه، شش نخود تریاک

بست

بست زدن

<hr> مترادف بست نشستن : تحصن جستن، تحصن کردن، متحصن شدن، پناه گرفتن <hr> متضاد بست نشستن : بست شکستن

مترادف بست نشستن : تحصن جستن، تحصن کردن، متحصن شدن، پناه گرفتن متضاد بست نشستن : بست شکستن

بست نشستن

بستاخ

بستار

<hr> مترادف بستان : بوستان، گلزار، گلستان، باغ، پالیز، جالیز <hr> متضاد بستان : راغ، صحرا، بیابان، کویر

مترادف بستان : بوستان، گلزار، گلستان، باغ، پالیز، جالیز متضاد بستان : راغ، صحرا، بیابان، کویر

بستان

<hr> مترادف بستانکار : داین، طلبکار، وامخواه <hr> متضاد بستانکار : بدهکار، مدیون، وام دار

مترادف بستانکار : داین، طلبکار، وامخواه متضاد بستانکار : بدهکار، مدیون، وام دار

بستانکار

بستاوند

<hr> مترادف بستر : تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رخت خواب، فراش، قشر، لایه، مجرای رودخانه

مترادف بستر : تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رخت خواب، فراش، قشر، لایه، مجرای رودخانه

بستر

بسترآهنگ

بستراهنگ

<hr> مترادف بستری : بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده <hr> متضاد بستری : سالم، سرحال

مترادف بستری : بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده متضاد بستری : سالم، سرحال

بستری

<hr> مترادف بستن : فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن ، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن ، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن ، راه بندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن بساط و ، تعطیل کرد <hr> متضاد بستن : باز کردن، وا کردن گشودن، فسخ کردن، آزاد کردن

مترادف بستن : فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن ، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن ، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن ، راه بندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن بساط و ، تعطیل کرد متضاد بستن : باز کردن، وا کردن گشودن، فسخ کردن، آزاد کردن

بستن

بستنی

<hr> مترادف بسته : قفل، مقفل ، محدود، محصور، مسدود ، دلمه، لخته، منعقد، منجمد، یخ زده، گرفته، مقید، جعبه، محموله، ملفوفه، بند، عدل، بستگی، تابع، منوط، وابسته، افسون شده، عنین ، تعطیل <hr> متضاد بسته : باز، آزاد، نامحدود

مترادف بسته : قفل، مقفل ، محدود، محصور، مسدود ، دلمه، لخته، منعقد، منجمد، یخ زده، گرفته، مقید، جعبه، محموله، ملفوفه، بند، عدل، بستگی، تابع، منوط، وابسته، افسون شده، عنین ، تعطیل متضاد بسته : باز، آزاد، نامحدود

بسته

<hr> مترادف بسته بندی : عدل بندی، جعبه بندی، پیچیدن

مترادف بسته بندی : عدل بندی، جعبه بندی، پیچیدن

بسته بندی

بسته داشتن

بسته میان

بسته گیر

بستو

<hr> مترادف بستوه : به تنگ آمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، دل تنگ، مغموم، ملول

مترادف بستوه : به تنگ آمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، دل تنگ، مغموم، ملول

بستوه

بستک

<hr> مترادف بستگی : ارتباط، پیوستگی، پیوند، خویشاوندی، خویشی، رابطه، علقه، قرابت، مشروط، منوط، وابسته

مترادف بستگی : ارتباط، پیوستگی، پیوند، خویشاوندی، خویشی، رابطه، علقه، قرابت، مشروط، منوط، وابسته

واژه های حرف "ب" - فرهنگ معین