فرهنگ معین

بسد

بسر آوردن

بسر اوردن

بسر بردن

بسرآمدن

بسراق

بسرامدن

<hr> مترادف بسزا : درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم

مترادف بسزا : درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم

بسزا

<hr> مترادف بسط : اتساع، توسعه، فراخی، گسترش، وسعت، اطاله، تفصیل، توضیح، شرح، انبساط، باز کردن، گشادن، گشودن، گستردن، گسترانیدن ، انتشار، پراکنش، پراکندن <hr> متضاد بسط : قبص <hr> برابر پارسی : گسترش

مترادف بسط : اتساع، توسعه، فراخی، گسترش، وسعت، اطاله، تفصیل، توضیح، شرح، انبساط، باز کردن، گشادن، گشودن، گستردن، گسترانیدن ، انتشار، پراکنش، پراکندن متضاد بسط : قبص برابر پارسی : گسترش

بسط

<hr> مترادف بسط دادن : گسترش دادن، وسعت بخشیدن، شرح دادن، به تفصیل بیان کردن <hr> برابر پارسی : گسترانیدن، گستردن، بازکردن، پخش کردن

مترادف بسط دادن : گسترش دادن، وسعت بخشیدن، شرح دادن، به تفصیل بیان کردن برابر پارسی : گسترانیدن، گستردن، بازکردن، پخش کردن

بسط دادن

<hr> مترادف بسطت : توسعه دادن، گستردن بسط دادن، به تفصیل گفتن، مشروح ساختن، سعت، گشادگی، فسحت، وسعت، گسترش، وفور، فراوانی، کثرت

مترادف بسطت : توسعه دادن، گستردن بسط دادن، به تفصیل گفتن، مشروح ساختن، سعت، گشادگی، فسحت، وسعت، گسترش، وفور، فراوانی، کثرت

بسطت

بسغ

بسغده

بسل

بسلانیدن

بسم الله

<hr> مترادف بسمل : ذبح، قربانی، نحر، سربریده، سربریدن، ذبح کردن، بردبار، حلیم

مترادف بسمل : ذبح، قربانی، نحر، سربریده، سربریدن، ذبح کردن، بردبار، حلیم

بسمل

بسمل کردن

بسمه

بسنج

<hr> مترادف بسنده : اکتفا، بس، بند، کافی، مکفی، وافی، کامل، سزاوار، شایسته، قناعت، کفایت

مترادف بسنده : اکتفا، بس، بند، کافی، مکفی، وافی، کامل، سزاوار، شایسته، قناعت، کفایت

بسنده

<hr> مترادف بسنده کردن : اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن، خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن

مترادف بسنده کردن : اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن، خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن

بسنده کردن

بسنگ

<hr> مترادف بسودن : بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن

مترادف بسودن : بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن

بسودن

بسوده

بسوق

بسک

بسکتبال

بسکتبالیست

بسکله

<hr> مترادف بسی : بسیار، خیلی، زیاد، فراوان <hr> متضاد بسی : کم، اندک

مترادف بسی : بسیار، خیلی، زیاد، فراوان متضاد بسی : کم، اندک

بسی

<hr> مترادف بسیار : انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت <hr> متضاد بسیار : اندک، قلیل، کم

مترادف بسیار : انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت متضاد بسیار : اندک، قلیل، کم

بسیار

<hr> مترادف بسیاری : تکثر، غزارت، فراوانی، کثرت، وفور <hr> متضاد بسیاری : کمی

مترادف بسیاری : تکثر، غزارت، فراوانی، کثرت، وفور متضاد بسیاری : کمی

بسیاری

<hr> مترادف بسیج : ابزار، اسباب، سامان، وسایل، آمادگی، آماده سازی، تدارک، تمهید، جنگ افزار، سلاح، سازوبرگ، اراده، عزم، قصد، میل

مترادف بسیج : ابزار، اسباب، سامان، وسایل، آمادگی، آماده سازی، تدارک، تمهید، جنگ افزار، سلاح، سازوبرگ، اراده، عزم، قصد، میل

بسیج

<hr> مترادف بسیجیدن : آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن

مترادف بسیجیدن : آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن

بسیجیدن

<hr> مترادف بسیجیده : آماده، حاضر، مهیا، بسته میان

مترادف بسیجیده : آماده، حاضر، مهیا، بسته میان

بسیجیده

بسیدن

<hr> مترادف بسیط : بسیطه، ساده، عنصر مفرد ، بی غش، خالص، ناب، فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع، طبیعی، غریزی، فطری، پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره، احمق، کانا، زودباور، خوش باور، سلیم، زمین، ارض، کره زمین <hr> متضاد بسیط : مرکب <hr> برابر پارسی : گسترده، گشاده، فراخ

مترادف بسیط : بسیطه، ساده، عنصر مفرد ، بی غش، خالص، ناب، فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع، طبیعی، غریزی، فطری، پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره، احمق، کانا، زودباور، خوش باور، سلیم، زمین، ارض، کره زمین متضاد بسیط : مرکب برابر پارسی : گسترده، گشاده، فراخ

بسیط

بسیل

<hr> مترادف بسیم : خرم، خوشحال، خندان، خوشرو، شادمان، گشاده رو، مسرور

مترادف بسیم : خرم، خوشحال، خندان، خوشرو، شادمان، گشاده رو، مسرور

بسیم

<hr> مترادف بش : دیم، بسیم، تازه رو، خوش برخورد، خوش، خوشمره، لذیذ، بست، بند، یال، کاکل

مترادف بش : دیم، بسیم، تازه رو، خوش برخورد، خوش، خوشمره، لذیذ، بست، بند، یال، کاکل

بش

بش باد

بشار

<hr> مترادف بشارت : خبرخوش، مژدگانی، مژده، نوید <hr> متضاد بشارت : انذار <hr> برابر پارسی : مژده، نوید

مترادف بشارت : خبرخوش، مژدگانی، مژده، نوید متضاد بشارت : انذار برابر پارسی : مژده، نوید

بشارت

<hr> مترادف بشاش : ابروگشاده، بانشاط، بسام، خرم، خشنود، خندان، خوش خو، خوش رو، شاد، شادمان، شنگول، گشاده رو، نیک رو، هیراد <hr> متضاد بشاش : مغموم، درهم، بق کرده، گرفته <hr> برابر پارسی : خندان، خنده رو، خوشرو، گشاده رو

مترادف بشاش : ابروگشاده، بانشاط، بسام، خرم، خشنود، خندان، خوش خو، خوش رو، شاد، شادمان، شنگول، گشاده رو، نیک رو، هیراد متضاد بشاش : مغموم، درهم، بق کرده، گرفته برابر پارسی : خندان، خنده رو، خوشرو، گشاده رو

بشاش

<hr> مترادف بشاشت : ابتسام، خوش رویی، خوشی، شادمانی، نشاط، گشاده رویی، تازه رویی، خوش منشی

مترادف بشاشت : ابتسام، خوش رویی، خوشی، شادمانی، نشاط، گشاده رویی، تازه رویی، خوش منشی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ معین