تمشی

<hr> مترادف تمشیت : اداره، راه اندازی، رهبری، مدیریت، راندن، راه انداختن، سروسامان دادن، سامان دهی، سامان بخشی

مترادف تمشیت : اداره، راه اندازی، رهبری، مدیریت، راندن، راه انداختن، سروسامان دادن، سامان دهی، سامان بخشی

تمشیت

تمضمض

تمعطی

تمغا

تمغاجی

تملص

<hr> مترادف تملق : تبصبص، تصلف، چاپلوسی، چرب زبانی، ریاکاری، زبان به مزدی، سالوس، مجیز، مجیزگویی، دم لابه، مداهنه، موس موس، چاپلوسی کردن، چرب زبانی کردن، مجیز گفتن، مداهنه کردن، لابه کردن <hr> برابر پارسی : چابلوسی، چاپلوسی، چرب زبانی

مترادف تملق : تبصبص، تصلف، چاپلوسی، چرب زبانی، ریاکاری، زبان به مزدی، سالوس، مجیز، مجیزگویی، دم لابه، مداهنه، موس موس، چاپلوسی کردن، چرب زبانی کردن، مجیز گفتن، مداهنه کردن، لابه کردن برابر پارسی : چابلوسی، چاپلوسی، چرب زبانی

تملق

<hr> مترادف تملک : استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف، دارایی، مالکیت، دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحب درآوردن، به چنگ آوردن <hr> متضاد تملک : از کف دادن، ازدست دادن <hr> برابر پارسی : بچنگ آوردن، بدست آوردن، از آن خود کردن

مترادف تملک : استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف، دارایی، مالکیت، دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحب درآوردن، به چنگ آوردن متضاد تملک : از کف دادن، ازدست دادن برابر پارسی : بچنگ آوردن، بدست آوردن، از آن خود کردن

تملک

تملیت

تملیح

تملیک

<hr> مترادف تمنا : آرزو، استدعا، التماس، تقاضا، خواهش، درخواست، غبطه، نیاز <hr> برابر پارسی : خواهش، درخواست، بدنبال، برای

مترادف تمنا : آرزو، استدعا، التماس، تقاضا، خواهش، درخواست، غبطه، نیاز برابر پارسی : خواهش، درخواست، بدنبال، برای

تمنا

تمنده

تمنع

تمنه

<hr> برابر پارسی : درخواست، آرزو کردن، خواهش

برابر پارسی : درخواست، آرزو کردن، خواهش

تمنی

تمنیت

تمنیع

تمهد

تمهل

<hr> مترادف تمهید : آمادگی، آماده سازی، تدارک، تدبیر، تهیه، چاره، زمینه سازی، مقدمه چینی، آماده کردن، آراستن، فراهم کردن، زمینه سازی کرن، مقدمه چیدن، گسترانیدن، هموار کردن، پهن کردن

مترادف تمهید : آمادگی، آماده سازی، تدارک، تدبیر، تهیه، چاره، زمینه سازی، مقدمه چینی، آماده کردن، آراستن، فراهم کردن، زمینه سازی کرن، مقدمه چیدن، گسترانیدن، هموار کردن، پهن کردن

تمهید

<hr> مترادف تمهیل : مهلت دهی، فرصت دهی

مترادف تمهیل : مهلت دهی، فرصت دهی

تمهیل

<hr> مترادف تموج : موج زدن، مواج بودن ، آرام شدن دریا <hr> متضاد تموج : طوفانی شدن

مترادف تموج : موج زدن، مواج بودن ، آرام شدن دریا متضاد تموج : طوفانی شدن

تموج

<hr> مترادف تموز : تابستان، صیف، فصل گرما ، ماه اول تابستان، تیرماه <hr> متضاد تموز : زمستان، شتا

مترادف تموز : تابستان، صیف، فصل گرما ، ماه اول تابستان، تیرماه متضاد تموز : زمستان، شتا

تموز

<hr> مترادف تمول : استطاعت، تمکن، تنعم، ثروت، دارایی، مال، مکنت، منال، وسع ، توانگری، ثروتمندی، مالداری، توانگر شدن، دارا شدن، مالدار شدن، ثروتمندشدن <hr> متضاد تمول : فقر، نداری، مفلس شدن، ورشکستن، ورشکسته شدن <hr> برابر پارسی : توانگری، دارا شدن

مترادف تمول : استطاعت، تمکن، تنعم، ثروت، دارایی، مال، مکنت، منال، وسع ، توانگری، ثروتمندی، مالداری، توانگر شدن، دارا شدن، مالدار شدن، ثروتمندشدن متضاد تمول : فقر، نداری، مفلس شدن، ورشکستن، ورشکسته شدن برابر پارسی : توانگری، دارا شدن

تمول

تموک

تمویل

تمویه

تمک

<hr> مترادف تمکن : تعین، تمول، تنعم، توانگری، ثروت، دارایی، دولت، مال، مکنت، منال ، جاه، مقام، منزلت، توانایی، قدرت ، جاگرفتن، جاگیر شدن، منزلت یافتن، جاه ومقام یافتن، توانا شدن <hr> متضاد تمکن : افلاس، تهیدستی، فقر، ناتوانی، ناتوان شدن <hr> برابر پارسی : دارایی، سرمایه، توانمندی

مترادف تمکن : تعین، تمول، تنعم، توانگری، ثروت، دارایی، دولت، مال، مکنت، منال ، جاه، مقام، منزلت، توانایی، قدرت ، جاگرفتن، جاگیر شدن، منزلت یافتن، جاه ومقام یافتن، توانا شدن متضاد تمکن : افلاس، تهیدستی، فقر، ناتوانی، ناتوان شدن برابر پارسی : دارایی، سرمایه، توانمندی

تمکن

<hr> مترادف تمکین : انقیاد، تسلیم ، اطاعت، پیروی، تبعیت، فرمانبرداری، متابعت ، احترام، بزرگداشت، سازگاری، به فرمان بودن، فرمان بردن، متابعت کردن ، سازگار بودن <hr> متضاد تمکین : تمرد، سرپیچی، عصیان، یاغیگری، نافرمانی، سرکشی کردن، ناسازگاربودن، ناسازگار <hr> برابر پارسی : سرفرو آوردن، گردن نهادن

مترادف تمکین : انقیاد، تسلیم ، اطاعت، پیروی، تبعیت، فرمانبرداری، متابعت ، احترام، بزرگداشت، سازگاری، به فرمان بودن، فرمان بردن، متابعت کردن ، سازگار بودن متضاد تمکین : تمرد، سرپیچی، عصیان، یاغیگری، نافرمانی، سرکشی کردن، ناسازگاربودن، ناسازگار برابر پارسی : سرفرو آوردن، گردن نهادن

تمکین

<hr> مترادف تمیز : پاک، پاکیزه، طاهر، طیب، منقح، نظیف ، امتیاز، بازشناسی، تشخیص، تمییز، فراست، هوش، بازشناختن، فرق گذاشتن، متمایز ساختن <hr> متضاد تمیز : کثیف <hr> برابر پارسی : پاک، پاکیزه بودن

مترادف تمیز : پاک، پاکیزه، طاهر، طیب، منقح، نظیف ، امتیاز، بازشناسی، تشخیص، تمییز، فراست، هوش، بازشناختن، فرق گذاشتن، متمایز ساختن متضاد تمیز : کثیف برابر پارسی : پاک، پاکیزه بودن

تمیز

تمیم

تمیمه

<hr> مترادف تمییز : بازشناسی، تشخیص، تعیین، تفکیک، بازشناختن، فرق گذاشتن، تشخیص دادن، تفکیک کردن، جدا کردن <hr> برابر پارسی : شناختن، نیماد

مترادف تمییز : بازشناسی، تشخیص، تعیین، تفکیک، بازشناختن، فرق گذاشتن، تشخیص دادن، تفکیک کردن، جدا کردن برابر پارسی : شناختن، نیماد

تمییز

<hr> مترادف تن : بدن، پیکر، تنه، جثه، جسم، کالبد، هیکل ، شخص، کس، نفر، نفس | سه خروار، هزارکیلو <hr> متضاد تن : جان، روح

مترادف تن : بدن، پیکر، تنه، جثه، جسم، کالبد، هیکل ، شخص، کس، نفر، نفس | سه خروار، هزارکیلو متضاد تن : جان، روح

تن

تن آسان

تن آسانی

<hr> مترادف تن اسان : ( تن آسان ) آسوده، مرفه، راحت طلب، رفاه زده ، خوشگذران، عیش طلب، تندرست، سالم، تن آسا، تنبل، تن پرور <hr> متضاد تن اسان : ( تن آسان ) سخت کوش، تلاشگر، زرنگ، ساعی

مترادف تن اسان : ( تن آسان ) آسوده، مرفه، راحت طلب، رفاه زده ، خوشگذران، عیش طلب، تندرست، سالم، تن آسا، تنبل، تن پرور متضاد تن اسان : ( تن آسان ) سخت کوش، تلاشگر، زرنگ، ساعی

تن اسان

<hr> مترادف تن اسانی : ( تن آسانی ) آسایش، آسودگی، تنبلی، کاهلی ، خوش گذرانی، رفاه، رفاه زدگی <hr> متضاد تن اسانی : ( تن آسانی ) تلاش، تلاشگری، سخت کوشی

مترادف تن اسانی : ( تن آسانی ) آسایش، آسودگی، تنبلی، کاهلی ، خوش گذرانی، رفاه، رفاه زدگی متضاد تن اسانی : ( تن آسانی ) تلاش، تلاشگری، سخت کوشی

تن اسانی

تن بها

تن تن

تن در دادن

<hr> مترادف تن دردادن : راضی شدن، رضایت دادن، تسلیم شدن، پذیرفتن، قبول کردن <hr> متضاد تن دردادن : رد کردن، نپذیرفتن

مترادف تن دردادن : راضی شدن، رضایت دادن، تسلیم شدن، پذیرفتن، قبول کردن متضاد تن دردادن : رد کردن، نپذیرفتن

تن دردادن

تن زدن

<hr> مترادف تن پرور : بی حال، بی عار، بی کاره، تن آسا، تنبل، تن پرست، خوش گذران، راحت طلب، تن آسان <hr> متضاد تن پرور : زرنگ

مترادف تن پرور : بی حال، بی عار، بی کاره، تن آسا، تنبل، تن پرست، خوش گذران، راحت طلب، تن آسان متضاد تن پرور : زرنگ

تن پرور

<hr> مترادف تن پوش : پوشش، ثوب، جامه، کسوت، لباس <hr> متضاد تن پوش : پاپوش

مترادف تن پوش : پوشش، ثوب، جامه، کسوت، لباس متضاد تن پوش : پاپوش

واژه های حرف "ت" - فرهنگ معین