<hr> مترادف خواهان : آرزومند، مایل، راغب، مشتاق، طالب، خواستار، متقاضی، بیزار، نفور، دوستدار، شیفته، عاشق، مدعی، شاکی ، خریدار، مشتری <hr> متضاد خواهان : مدعی علیه

مترادف خواهان : آرزومند، مایل، راغب، مشتاق، طالب، خواستار، متقاضی، بیزار، نفور، دوستدار، شیفته، عاشق، مدعی، شاکی ، خریدار، مشتری متضاد خواهان : مدعی علیه

خواهان

<hr> مترادف خواهر : آباجی، اخت، باجی، دده، همشیره <hr> متضاد خواهر : برادر

مترادف خواهر : آباجی، اخت، باجی، دده، همشیره متضاد خواهر : برادر

خواهر

خواهرخوانده

<hr> مترادف خواهش : آرزو، تمایل، استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، خواست، خواستن، خواسته، درخواست، طلب، کام، مراد، مشیت، میل، هوس، هوی

مترادف خواهش : آرزو، تمایل، استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، خواست، خواستن، خواسته، درخواست، طلب، کام، مراد، مشیت، میل، هوس، هوی

خواهش

<hr> مترادف خواهشمند : متقاضی، متمنی، مستدعی

مترادف خواهشمند : متقاضی، متمنی، مستدعی

خواهشمند

<hr> مترادف خواهشگر : پایمرد، شفیع، میانجی، واسطه، شفاعت کننده

مترادف خواهشگر : پایمرد، شفیع، میانجی، واسطه، شفاعت کننده

خواهشگر

<hr> مترادف خواهشگری : شفاعت، میانجیگری، وساطت

مترادف خواهشگری : شفاعت، میانجیگری، وساطت

خواهشگری

<hr> مترادف خوب : نیک، خوش ، خیر، صلاح ، نغز، پسندیده، مطلوب ، زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل ، عالی، زیبنده، زیاد، خیلی، عجب، شگفت، شریف، پاک، قابل اعتماد، شایسته، خوشایند، شفایافته، بهبودیافته، درمان شده <hr> متضاد خوب : بد، شر، ناپسند، نامطلوب، زشت

مترادف خوب : نیک، خوش ، خیر، صلاح ، نغز، پسندیده، مطلوب ، زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل ، عالی، زیبنده، زیاد، خیلی، عجب، شگفت، شریف، پاک، قابل اعتماد، شایسته، خوشایند، شفایافته، بهبودیافته، درمان شده متضاد خوب : بد، شر، ناپسند، نامطلوب، زشت

خوب

خوب رو (ی )

<hr> مترادف خوبرو : پری چهر، پری رو، جمیل، خوب روی، خوش سیما، خوشکل، خوش گل، زهره جبین، زیبا، صبیح، صبیحه، قشنگ، ماه سیما، مقبول، مه جبین، مه رو، مهسا، نکورو، نیکورو <hr> متضاد خوبرو : زشت رو

مترادف خوبرو : پری چهر، پری رو، جمیل، خوب روی، خوش سیما، خوشکل، خوش گل، زهره جبین، زیبا، صبیح، صبیحه، قشنگ، ماه سیما، مقبول، مه جبین، مه رو، مهسا، نکورو، نیکورو متضاد خوبرو : زشت رو

خوبرو

<hr> مترادف خوبی : احسان، بخشش، بر، خوشی، خیر، صلاح، لطافت، مرغوبیت، نیکویی، نیکی ، حسن، جمال، زیبایی، قشنگی ، لطف، عنایت <hr> متضاد خوبی : بدی، زشتی

مترادف خوبی : احسان، بخشش، بر، خوشی، خیر، صلاح، لطافت، مرغوبیت، نیکویی، نیکی ، حسن، جمال، زیبایی، قشنگی ، لطف، عنایت متضاد خوبی : بدی، زشتی

خوبی

<hr> مترادف خود : خویش، خویشتن، ذات، نفس، وجود | کلاه خود، کلاه فلزی، مغفر، کلاه جنگی <hr> متضاد خود : غیر | زره، سپر

مترادف خود : خویش، خویشتن، ذات، نفس، وجود | کلاه خود، کلاه فلزی، مغفر، کلاه جنگی متضاد خود : غیر | زره، سپر

خود

<hr> مترادف خودبین : خودپسند، خودنگر، خویشتن بین، خودخواه، متفرعن، متکبر، مدمغ، معجب، مغرور <hr> متضاد خودبین : متواضع

مترادف خودبین : خودپسند، خودنگر، خویشتن بین، خودخواه، متفرعن، متکبر، مدمغ، معجب، مغرور متضاد خودبین : متواضع

خودبین

خودتراش

<hr> مترادف خودخواه : خودبین، خودپسند، خودرای، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، مستبد، معجب، مغرور <hr> متضاد خودخواه : غیرخواه

مترادف خودخواه : خودبین، خودپسند، خودرای، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، مستبد، معجب، مغرور متضاد خودخواه : غیرخواه

خودخواه

خودخور

<hr> مترادف خوددار : بردبار، خویشتن دار، سلیم، شکیبا، صبور ، تودار <hr> متضاد خوددار : ناشکیبا

مترادف خوددار : بردبار، خویشتن دار، سلیم، شکیبا، صبور ، تودار متضاد خوددار : ناشکیبا

خوددار

<hr> مترادف خودداری : ابا، اجتناب، استنکاف، امتناع، امساک، پرهیز، تحاشی، جلوگیری، دریغ، سرپیچی، بردباری، خویشتن داری، شکیبایی، کف، مضایقه، ممانعت، نکول

مترادف خودداری : ابا، اجتناب، استنکاف، امتناع، امساک، پرهیز، تحاشی، جلوگیری، دریغ، سرپیچی، بردباری، خویشتن داری، شکیبایی، کف، مضایقه، ممانعت، نکول

خودداری

<hr> مترادف خودرای : بی ادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیره سر، دیکتاتور، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، یک دنده <hr> متضاد خودرای : دموکرات، دموکرات منش <hr> برابر پارسی : برمخیده

مترادف خودرای : بی ادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیره سر، دیکتاتور، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، یک دنده متضاد خودرای : دموکرات، دموکرات منش برابر پارسی : برمخیده

خودرای

<hr> مترادف خودرو : اتومبیل، کامیون، ماشین، موتور | هرز، نکاشته، پرورش نیافته، نافرهیخته، تربیت نشده، تربیت نیافته، علف هرز، گیاه وحشی، هرزه گیاه، هرزه، تعلیم نیافته، نامودب

مترادف خودرو : اتومبیل، کامیون، ماشین، موتور | هرز، نکاشته، پرورش نیافته، نافرهیخته، تربیت نشده، تربیت نیافته، علف هرز، گیاه وحشی، هرزه گیاه، هرزه، تعلیم نیافته، نامودب

خودرو

<hr> مترادف خودسر : بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان <hr> متضاد خودسر : دموکرات منش

مترادف خودسر : بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان متضاد خودسر : دموکرات منش

خودسر

<hr> مترادف خودسری : استبداد، خودکامگی، تکروی، خودمحوری، تمرد، طغیان، عصیان، گستاخی

مترادف خودسری : استبداد، خودکامگی، تکروی، خودمحوری، تمرد، طغیان، عصیان، گستاخی

خودسری

<hr> مترادف خودشیرینی : خوش خدمتی، خوش رقصی، چاپلوسی، مداهنه گری

مترادف خودشیرینی : خوش خدمتی، خوش رقصی، چاپلوسی، مداهنه گری

خودشیرینی

<hr> مترادف خودفروش : تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر

مترادف خودفروش : تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر

خودفروش

<hr> مترادف خودمانی : آشنا، محرم، خودی ، بی تکلف، خودحال، یک رنگ ، صمیمی، صمیمانه، بی تکلفانه، خودحالانه ، خصوصی، محرمانه، انتیم شدن، بی ریا شدن <hr> متضاد خودمانی : بیگانه، غریبه، نامحرم، متکلف، رسمی، متکلف بودن

مترادف خودمانی : آشنا، محرم، خودی ، بی تکلف، خودحال، یک رنگ ، صمیمی، صمیمانه، بی تکلفانه، خودحالانه ، خصوصی، محرمانه، انتیم شدن، بی ریا شدن متضاد خودمانی : بیگانه، غریبه، نامحرم، متکلف، رسمی، متکلف بودن

خودمانی

<hr> مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان <hr> متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل <hr> برابر پارسی : خودگردان | خود توان

مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل برابر پارسی : خودگردان | خود توان

خودمختار

خودنویس

<hr> مترادف خودپرست : ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور <hr> متضاد خودپرست : فروتن، غیرپرست

مترادف خودپرست : ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور متضاد خودپرست : فروتن، غیرپرست

خودپرست

<hr> مترادف خودکار : اتوماتیک، خودنویس، قلم

مترادف خودکار : اتوماتیک، خودنویس، قلم

خودکار

<hr> مترادف خودکام : خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج

مترادف خودکام : خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج

خودکام

<hr> مترادف خودکامه : خودرای، خودسر، خویشتن کام، لجوج، مستبد، مطلق العنان، یک دنده <hr> متضاد خودکامه : دموکرات، دموکرات منش، مردم سالار

مترادف خودکامه : خودرای، خودسر، خویشتن کام، لجوج، مستبد، مطلق العنان، یک دنده متضاد خودکامه : دموکرات، دموکرات منش، مردم سالار

خودکامه

<hr> مترادف خودکامگی : استبداد، خودرایی، خودسری، دیکتاتوری

مترادف خودکامگی : استبداد، خودرایی، خودسری، دیکتاتوری

خودکامگی

<hr> مترادف خودکشی : انتحار، قتل نفس ، تلاش مفرط، تقلای زیاد، کارمستمر <hr> متضاد خودکشی : نسل کشی

مترادف خودکشی : انتحار، قتل نفس ، تلاش مفرط، تقلای زیاد، کارمستمر متضاد خودکشی : نسل کشی

خودکشی

<hr> مترادف خودی : آشنا، خویش ، انانیت، انیت، آشنایی، خودمانی، صمیمی <hr> متضاد خودی : اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا

مترادف خودی : آشنا، خویش ، انانیت، انیت، آشنایی، خودمانی، صمیمی متضاد خودی : اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا

خودی

<hr> مترادف خور : آفتاب، خورشید، شمس، مهر، هور | خلیج، شاخاب، شاخابه، زمین پست <hr> متضاد خور : قمر، ماه | شبه جزیره

مترادف خور : آفتاب، خورشید، شمس، مهر، هور | خلیج، شاخاب، شاخابه، زمین پست متضاد خور : قمر، ماه | شبه جزیره

خور

خورابه

خوراندن

خورانیدن

<hr> مترادف خوراک : آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان <hr> متضاد خوراک : پوشاک

مترادف خوراک : آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان متضاد خوراک : پوشاک

خوراک

<hr> مترادف خورجین : باردان، جامه دان، خرج، توبره، جوال، خرجینه، خورجینه، کیسه

مترادف خورجین : باردان، جامه دان، خرج، توبره، جوال، خرجینه، خورجینه، کیسه

خورجین

خورخجیون

خورد

<hr> مترادف خوردن : اکل، بلعیدن، تغذیه کردن، تناول کردن، صرف کردن، میل کردن، جویدن، آشامیدن، نوش کردن، نوشیدن، تحلیل بردن، برباد دادن، تلف کردن، نابود کردن، هدر دادن، بالا کشیدن، سوء استفاده کردن، واپس ندادن، سائیده شدن، فرسوده شدن، اصا

مترادف خوردن : اکل، بلعیدن، تغذیه کردن، تناول کردن، صرف کردن، میل کردن، جویدن، آشامیدن، نوش کردن، نوشیدن، تحلیل بردن، برباد دادن، تلف کردن، نابود کردن، هدر دادن، بالا کشیدن، سوء استفاده کردن، واپس ندادن، سائیده شدن، فرسوده شدن، اصا

خوردن

خورده

خوردی

<hr> مترادف خورش : خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق

مترادف خورش : خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق

خورش

<hr> مترادف خورشید : آفتاب، خور، روز، شمس، شید، مهر، هور <hr> متضاد خورشید : قمر، ماه

مترادف خورشید : آفتاب، خور، روز، شمس، شید، مهر، هور متضاد خورشید : قمر، ماه

خورشید

<hr> مترادف خورند : درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب

مترادف خورند : درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب

واژه های حرف "خ" - فرهنگ معین