وقت بی وقت

وقت شناس

وقت گذرانی

<hr> برابر پارسی : هنگامی، هنگامی که

برابر پارسی : هنگامی، هنگامی که

وقتی

وقح

وقده

<hr> مترادف وقر : رزانت، سنگینی، متانت، مهابت، وقار <hr> متضاد وقر : جلفی، سبکی

مترادف وقر : رزانت، سنگینی، متانت، مهابت، وقار متضاد وقر : جلفی، سبکی

وقر

وقص

<hr> مترادف وقع : اعتنا، التفات، توجه، رعایت، مهابت

مترادف وقع : اعتنا، التفات، توجه، رعایت، مهابت

وقع

وقع نهادن

وقعات

<hr> مترادف وقعت : جدال، جنگ، ستیز، کارزار، نبرد، وقعه

مترادف وقعت : جدال، جنگ، ستیز، کارزار، نبرد، وقعه

وقعت

<hr> مترادف وقف : موقوفه، واگذاری، اهدا، بخشش، نذر، هبه، افامت، توقف، ایست، مکث، وقفه، اختصاص دادن، منحصر کردن <hr> برابر پارسی : دهش، نهادک، ورستاد

مترادف وقف : موقوفه، واگذاری، اهدا، بخشش، نذر، هبه، افامت، توقف، ایست، مکث، وقفه، اختصاص دادن، منحصر کردن برابر پارسی : دهش، نهادک، ورستاد

وقف

<hr> مترادف وقفه : ایست، بند، تعطیل، توقف، درنگ، رکود، سکته، سکون، فترت، فرصت، متارکه، مکث <hr> متضاد وقفه : پویایی <hr> برابر پارسی : درنگ، ایست

مترادف وقفه : ایست، بند، تعطیل، توقف، درنگ، رکود، سکته، سکون، فترت، فرصت، متارکه، مکث متضاد وقفه : پویایی برابر پارسی : درنگ، ایست

وقفه

وقود

وقور

<hr> مترادف وقوع : اتفاق، حدوث، رخداد، رویداد، بروز، پیدایش، ظهور <hr> برابر پارسی : پیش آمدن، دست دادن

مترادف وقوع : اتفاق، حدوث، رخداد، رویداد، بروز، پیدایش، ظهور برابر پارسی : پیش آمدن، دست دادن

وقوع

<hr> مترادف وقوف : آگاهی، احاطه، ادراک، اطلاع، بصیرت، بینش، علم، معرفت <hr> متضاد وقوف : ناآگاهی <hr> برابر پارسی : آگاهی، آگاه شدن، پی بردن

مترادف وقوف : آگاهی، احاطه، ادراک، اطلاع، بصیرت، بینش، علم، معرفت متضاد وقوف : ناآگاهی برابر پارسی : آگاهی، آگاه شدن، پی بردن

وقوف

وقوف داشتن

<hr> مترادف وقیح : بی ادب، بی چشم ورو، بی حیا، بی شرم، پررو، دریده، شوخ، گستاخ، هتاک <hr> متضاد وقیح : کم رو، محجوب <hr> برابر پارسی : بی شرم، بی آبرو، پررو، دریده، گستاخ

مترادف وقیح : بی ادب، بی چشم ورو، بی حیا، بی شرم، پررو، دریده، شوخ، گستاخ، هتاک متضاد وقیح : کم رو، محجوب برابر پارسی : بی شرم، بی آبرو، پررو، دریده، گستاخ

وقیح

وقیعت

<hr> مترادف ول : ترک، رها، متروک، مرخص، مستخلص، واگذار، عاطل، مهمل، سست، شل، آزاد، بی ادب، بی تربیت، بیکاره، ولگرد، ولنگار، ولو، ویلان، هرزه، محبوب، نگار، یار

مترادف ول : ترک، رها، متروک، مرخص، مستخلص، واگذار، عاطل، مهمل، سست، شل، آزاد، بی ادب، بی تربیت، بیکاره، ولگرد، ولنگار، ولو، ویلان، هرزه، محبوب، نگار، یار

ول

ول خرج

ول دادن

ول شدن

ول چر

<hr> مترادف ولا : تولی، دوستی، رفاقت، مصادقت، مصادقه، مودت، نزدیکی، وداد

مترادف ولا : تولی، دوستی، رفاقت، مصادقت، مصادقه، مودت، نزدیکی، وداد

ولا

ولاء

ولات

ولاد

<hr> مترادف ولادت : تولد، زایش، زاییدن، مولود، میلاد، ولاد <hr> متضاد ولادت : مرگ <hr> برابر پارسی : زادروز، زادن، زایش، زاییدن

مترادف ولادت : تولد، زایش، زاییدن، مولود، میلاد، ولاد متضاد ولادت : مرگ برابر پارسی : زادروز، زادن، زایش، زاییدن

ولادت

ولاده

ولانه

ولایات

<hr> مترادف ولایت : ارشدیت، امارت، حکومت، رهبریت، رهبری، مرشدی، وصایت، وکالت، خطه، سرزمین، شهر، مدینه، مملکت بلد <hr> برابر پارسی : سرپرستی، فرمانروایی

مترادف ولایت : ارشدیت، امارت، حکومت، رهبریت، رهبری، مرشدی، وصایت، وکالت، خطه، سرزمین، شهر، مدینه، مملکت بلد برابر پارسی : سرپرستی، فرمانروایی

ولایت

ولت

ولتاژ

<hr> مترادف ولخرج : بادبدست، خراج، گشاده باز، مبذر، متلف، مسرف <hr> متضاد ولخرج : خسیس

مترادف ولخرج : بادبدست، خراج، گشاده باز، مبذر، متلف، مسرف متضاد ولخرج : خسیس

ولخرج

<hr> مترادف ولد : ابن، پس، پور، زاده، فرزند، نتیجه <hr> متضاد ولد : دختر <hr> برابر پارسی : فرزند، زاده، پور، بچه

مترادف ولد : ابن، پس، پور، زاده، فرزند، نتیجه متضاد ولد : دختر برابر پارسی : فرزند، زاده، پور، بچه

ولد

<hr> مترادف ولدالزنا : تخم حرام، حرامزاده، زنازاده، مادربخطا <hr> متضاد ولدالزنا : حلال زاده

مترادف ولدالزنا : تخم حرام، حرامزاده، زنازاده، مادربخطا متضاد ولدالزنا : حلال زاده

ولدالزنا

<hr> مترادف ولرم : نیم گرم <hr> متضاد ولرم : داغ، سرد

مترادف ولرم : نیم گرم متضاد ولرم : داغ، سرد

ولرم

<hr> مترادف ولع : آز، آزمندی، اشتیاق، حرص، شره، طمع، طمعکاری، میل، هوی <hr> متضاد ولع : بی میلی <hr> برابر پارسی : آز

مترادف ولع : آز، آزمندی، اشتیاق، حرص، شره، طمع، طمعکاری، میل، هوی متضاد ولع : بی میلی برابر پارسی : آز

ولع

ولغونه

ولنگ و واز

<hr> مترادف ولنگار : بدردنخور، بی بندوبار، بی تربیت، سهل انگار، شلخته، ولو، ویلان، هرزه

مترادف ولنگار : بدردنخور، بی بندوبار، بی تربیت، سهل انگار، شلخته، ولو، ویلان، هرزه

ولنگار

وله

وله زده

<hr> مترادف ولو : اگرچه، حتی، هرچند | بیکاره، رها، سرگردان، ول، ولگرد، ولنگار، پاشیده، پراکنده، متلاشی

مترادف ولو : اگرچه، حتی، هرچند | بیکاره، رها، سرگردان، ول، ولگرد، ولنگار، پاشیده، پراکنده، متلاشی

واژه های حرف "و" - فرهنگ معین