بهم کشیدن

بهم کوفتن

<hr> مترادف بهمان : بیسار، بیستار، فلان

مترادف بهمان : بیسار، بیستار، فلان

بهمان

بهمان اندازه

<hr> مترادف بهمن : برف، کولاک، جدی

مترادف بهمن : برف، کولاک، جدی

بهمن

بهمه جور قدم تربیت شده

بهمچنین

بهنگام

بهنگام در اوردن

بههرجهت

بههم زدن

بههمریخته

بههیچوجه

بهوا راندن

<hr> مترادف بهوش : آگاه، باهوش، هوشیار ، متوجه، ملتفت، مواظب <hr> متضاد بهوش : بی هوش، ناهشیار

مترادف بهوش : آگاه، باهوش، هوشیار ، متوجه، ملتفت، مواظب متضاد بهوش : بی هوش، ناهشیار

بهوش

بهوش امدن

بهوش اوردن

بهوش اورنده

بهوش اوری

بهویژه

بهکرات

بهگرا

بهگرا شدن

بهگرایی

<hr> مترادف بهی : زیبا، جمیل، قشنگ، خوب، نیک، نیکو | نیکی، خوبی، نیک بختی، کامروایی، سعادت ، صحت، سلامت، تندرستی، بهبود، شفا، عافیت، بهروزی، خیر، آبی <hr> متضاد بهی : شقاوت، شوربختی، بدبختی

مترادف بهی : زیبا، جمیل، قشنگ، خوب، نیک، نیکو | نیکی، خوبی، نیک بختی، کامروایی، سعادت ، صحت، سلامت، تندرستی، بهبود، شفا، عافیت، بهروزی، خیر، آبی متضاد بهی : شقاوت، شوربختی، بدبختی

بهی

<hr> مترادف بهی یافتن : بهبود یافتن، شفایافتن، تندرست شدن، به شدن، به گشتن

مترادف بهی یافتن : بهبود یافتن، شفایافتن، تندرست شدن، به شدن، به گشتن

بهی یافتن

<hr> مترادف بهیار : پرستار <hr> متضاد بهیار : بیمار، مریض

مترادف بهیار : پرستار متضاد بهیار : بیمار، مریض

بهیار

بهیجان امدن

بهیجان اوردن

بهیجان در اوردن

<hr> مترادف بهیمه : جانور، چهارپا، حیوان، ستور <hr> متضاد بهیمه : آدم، انسان

مترادف بهیمه : جانور، چهارپا، حیوان، ستور متضاد بهیمه : آدم، انسان

بهیمه

<hr> مترادف بهیمی : جانوری، حیوانی <hr> متضاد بهیمی : انسانی

مترادف بهیمی : جانوری، حیوانی متضاد بهیمی : انسانی

بهیمی

<hr> مترادف بهین : بهترین، بهینه، خوب، نیکو، گزیده، منتخب، نیکوترین، حلاج، نداف

مترادف بهین : بهترین، بهینه، خوب، نیکو، گزیده، منتخب، نیکوترین، حلاج، نداف

بهین

بهینه

بهینه سازی

بهینه شده

<hr> مترادف بهیه : تابان، روشن، فاخر، شکوهمند

مترادف بهیه : تابان، روشن، فاخر، شکوهمند

بهیه

بهیچ وجه

<hr> مترادف بو : رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت، امید، آرزو، بادا، باشد

مترادف بو : رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت، امید، آرزو، بادا، باشد

بو

<hr> مترادف بو بردن : استنباط کردن، اطلاع حاصل کردن، پی بردن، خبردار شدن، حس کردن، در یافتن، فهمیدن، متوجه شدن، مطلع شدن، ملتفت شدن، احساس کردن، استشمام کردن، بو خوردن

مترادف بو بردن : استنباط کردن، اطلاع حاصل کردن، پی بردن، خبردار شدن، حس کردن، در یافتن، فهمیدن، متوجه شدن، مطلع شدن، ملتفت شدن، احساس کردن، استشمام کردن، بو خوردن

بو بردن

<hr> مترادف بو دادن : برشته کردن، بویناک کردن، بوی بد پراکندن، بویناک بودن، بوی گند دادن، عفن بودن، گندیده بودن، متعفن بودن

مترادف بو دادن : برشته کردن، بویناک کردن، بوی بد پراکندن، بویناک بودن، بوی گند دادن، عفن بودن، گندیده بودن، متعفن بودن

بو دادن

بو دهنده

<hr> مترادف بو کردن : استشمام کردن، بو کشیدن، بوییدن، بدبو شدن، متعفن شدن، له شدن، فاسد شدن

مترادف بو کردن : استشمام کردن، بو کشیدن، بوییدن، بدبو شدن، متعفن شدن، له شدن، فاسد شدن

بو کردن

بو کشنده

بو کشیدن

<hr> مترادف بو گرفتن : بدبو شدن، بوی بد دادن، بویناک شدن، گندیدن، گندیده شدن، متعفن شدن

مترادف بو گرفتن : بدبو شدن، بوی بد دادن، بویناک شدن، گندیدن، گندیده شدن، متعفن شدن

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد