بی خزان

بی خطا

بی خطایی

<hr> مترادف بی خطر : امن، ایمن ، خوش خیم <hr> متضاد بی خطر : ناامن، ناایمن، بدخیم، خطرناک <hr> برابر پارسی : بی ترس، بی بیم

مترادف بی خطر : امن، ایمن ، خوش خیم متضاد بی خطر : ناامن، ناایمن، بدخیم، خطرناک برابر پارسی : بی ترس، بی بیم

بی خطر

بی خطری

بی خواب

بی خوابی

<hr> مترادف بی خود : بی هوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ، بیهوده، باطل، پوچ، بی جهت، بی سبب، بی دلیل، نامطلوب، به دردنخور، بد، بی مصرف <hr> متضاد بی خود : بهوش

مترادف بی خود : بی هوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ، بیهوده، باطل، پوچ، بی جهت، بی سبب، بی دلیل، نامطلوب، به دردنخور، بد، بی مصرف متضاد بی خود : بهوش

بی خود

<hr> مترادف بی خودی : بی هوشی، جذبه <hr> متضاد بی خودی : هوشیاری، هشیاری

مترادف بی خودی : بی هوشی، جذبه متضاد بی خودی : هوشیاری، هشیاری

بی خودی

بی خون

<hr> مترادف بی خیال : بی غم، بی فکر، بی قید، غافل، سهل انگار، لاابالی، لاقید <hr> برابر پارسی : مپندار

مترادف بی خیال : بی غم، بی فکر، بی قید، غافل، سهل انگار، لاابالی، لاقید برابر پارسی : مپندار

بی خیال

<hr> مترادف بی خیالی : بی غمی، بی فکری، غفلت، سهل انگاری، لاابالیگری، لاقیدی

مترادف بی خیالی : بی غمی، بی فکری، غفلت، سهل انگاری، لاابالیگری، لاقیدی

بی خیالی

<hr> مترادف بی دانش : بی معرفت، جاهل، جهول، نادان، نافرهیخته <hr> متضاد بی دانش : دانشمند، دانا، فرهیخته

مترادف بی دانش : بی معرفت، جاهل، جهول، نادان، نافرهیخته متضاد بی دانش : دانشمند، دانا، فرهیخته

بی دانش

<hr> مترادف بی دانشی : جهل ، بی سوادی، بی فرهنگی، نافرهیختگی ، بی علم <hr> متضاد بی دانشی : دانایی، فرهیختگی

مترادف بی دانشی : جهل ، بی سوادی، بی فرهنگی، نافرهیختگی ، بی علم متضاد بی دانشی : دانایی، فرهیختگی

بی دانشی

<hr> مترادف بی دانه : بی هسته

مترادف بی دانه : بی هسته

بی دانه

بی دخل و تصرف

بی درخت

<hr> مترادف بی درد : لاقید، لاابالی، بی غم، بی احساس، بی سوز

مترادف بی درد : لاقید، لاابالی، بی غم، بی احساس، بی سوز

بی درد

بی درز

<hr> مترادف بی درمان : بی چاره، درمان ناپذیر، شفاناپذیر، به ناشدنی، علاج ناپذیر، غیر قابل علاج <hr> متضاد بی درمان : درمان پذیر، علاج پذیر

مترادف بی درمان : بی چاره، درمان ناپذیر، شفاناپذیر، به ناشدنی، علاج ناپذیر، غیر قابل علاج متضاد بی درمان : درمان پذیر، علاج پذیر

بی درمان

<hr> مترادف بی درنگ : آن

بی درنگ

بی درنگی

<hr> مترادف بی دریغ : بی پروا، بی مضایقه

مترادف بی دریغ : بی پروا، بی مضایقه

بی دریغ

بی دریچه

بی دست

<hr> مترادف بی دست و پا : بی عرضه، بی کفایت، بی بخار، دست وپا چلفتی، ناتوان، ضعیف

مترادف بی دست و پا : بی عرضه، بی کفایت، بی بخار، دست وپا چلفتی، ناتوان، ضعیف

بی دست و پا

<hr> مترادف بی دقت : بی توجه، بی مبالات، سربه هوا <hr> متضاد بی دقت : دقیق <hr> برابر پارسی : نا هشیار

مترادف بی دقت : بی توجه، بی مبالات، سربه هوا متضاد بی دقت : دقیق برابر پارسی : نا هشیار

بی دقت

<hr> مترادف بی دقتی : بی توجهی، بی مبالاتی، سربه هوایی <hr> متضاد بی دقتی : دقت

مترادف بی دقتی : بی توجهی، بی مبالاتی، سربه هوایی متضاد بی دقتی : دقت

بی دقتی

بی دل

<hr> مترادف بی دلیل : بی جهت، بی خود، بی سبب، بدون سبب

مترادف بی دلیل : بی جهت، بی خود، بی سبب، بدون سبب

بی دلیل

بی دندان

<hr> مترادف بی دوام : بی ثبات، فانی، گذرا، گذرنده ، سست، ناپایدار <hr> متضاد بی دوام : بادوام، پردوام، جاوید، مانا <hr> برابر پارسی : زودگذر، نماندگی، فراساوند، زود گذر

مترادف بی دوام : بی ثبات، فانی، گذرا، گذرنده ، سست، ناپایدار متضاد بی دوام : بادوام، پردوام، جاوید، مانا برابر پارسی : زودگذر، نماندگی، فراساوند، زود گذر

بی دوام

بی دود

بی دوست

<hr> مترادف بی دولت : ادبار، بداقبال، بی اقبال، بی طالع، شوربخت، کم بخت <hr> متضاد بی دولت : دولتمند

مترادف بی دولت : ادبار، بداقبال، بی اقبال، بی طالع، شوربخت، کم بخت متضاد بی دولت : دولتمند

بی دولت

<hr> مترادف بی دیانت : بی دین، لامذهب، ناپارسا، ناپرهیزگار، نامتدین، نامتقی <hr> متضاد بی دیانت : بادیانت، پرهیزگار

مترادف بی دیانت : بی دین، لامذهب، ناپارسا، ناپرهیزگار، نامتدین، نامتقی متضاد بی دیانت : بادیانت، پرهیزگار

بی دیانت

بی دیانتی

<hr> مترادف بی دین : بی کیش، خدانشناس، فاسق، کافر، لامذهب، مرتد، مشرک، ملحد <hr> متضاد بی دین : خداشناس، دیندار، مؤمن

مترادف بی دین : بی کیش، خدانشناس، فاسق، کافر، لامذهب، مرتد، مشرک، ملحد متضاد بی دین : خداشناس، دیندار، مؤمن

بی دین

<hr> مترادف بی دینی : ارتداد، الحاد، رفض، کفر، لامذهبی <hr> متضاد بی دینی : خداشناسی، دیندار

مترادف بی دینی : ارتداد، الحاد، رفض، کفر، لامذهبی متضاد بی دینی : خداشناسی، دیندار

بی دینی

بی ذائقه

بی ذات

<hr> مترادف بی ذوق : بدسلیقه، بی استعداد، بی حال، بی دماغ، بی شوروحال، کج سلیقه <hr> متضاد بی ذوق : باذوق، خوش ذوق، ذوقمند

مترادف بی ذوق : بدسلیقه، بی استعداد، بی حال، بی دماغ، بی شوروحال، کج سلیقه متضاد بی ذوق : باذوق، خوش ذوق، ذوقمند

بی ذوق

بی ذوق شدن

بی ذوق کردن

<hr> مترادف بی ربط : بی اساس، بی پایه، هردری، نابه جا، چرند، چرت، مهمل، نامربوط ، بی ترتیب، بی نظم ، بی اطلاع، بی علم، ناآگاه ، بی تناسب، بی مناسبت <hr> متضاد بی ربط : موثق، مربوط، منظم، مرتب، بسامان، آگاه، متناسب <hr> برابر پارسی : بی پیوند، بی سر و ته

مترادف بی ربط : بی اساس، بی پایه، هردری، نابه جا، چرند، چرت، مهمل، نامربوط ، بی ترتیب، بی نظم ، بی اطلاع، بی علم، ناآگاه ، بی تناسب، بی مناسبت متضاد بی ربط : موثق، مربوط، منظم، مرتب، بسامان، آگاه، متناسب برابر پارسی : بی پیوند، بی سر و ته

بی ربط

بی ربط ساختن

بی ربطی

<hr> مترادف بی رحم : جفاکار، جورپیشه، سخت دل، سنگ دل، خونریز، ستمکار، ستمگر، سفاک، سنگدل، شقی، ظالم، قسی، قسی القلب <hr> متضاد بی رحم : رحیم، رئوف <hr> برابر پارسی : سنگدل | سنگدل

مترادف بی رحم : جفاکار، جورپیشه، سخت دل، سنگ دل، خونریز، ستمکار، ستمگر، سفاک، سنگدل، شقی، ظالم، قسی، قسی القلب متضاد بی رحم : رحیم، رئوف برابر پارسی : سنگدل | سنگدل

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد