خاکستری مایل به ابی

خاکستری کردن

خاکسپاری

<hr> مترادف خاکشیر : خاکشی، خاکشو، خاکژی

مترادف خاکشیر : خاکشی، خاکشو، خاکژی

خاکشیر

<hr> مترادف خاکشیرمزاج : سازگار، ملایم طبع

مترادف خاکشیرمزاج : سازگار، ملایم طبع

خاکشیرمزاج

خاکنشین

خاکنهاد

<hr> مترادف خاکه : پودر، نرمه، زغال ریزه، پودر زغال، خاکه زغال

مترادف خاکه : پودر، نرمه، زغال ریزه، پودر زغال، خاکه زغال

خاکه

خاکه ذغال

خاکه زغال سنگ

خاکه زغال نیمسوز

<hr> مترادف خاکی : بری، زمینی، افتاده، خاضع، خاک نهاد، خاکسار، درویش، متواضع، به رنگ خاک، خاکی رنگ، خاک آلود، خاک آلوده، خاکزاد، خاکزی ، خاکین، آسفالت نشده جاده <hr> متضاد خاکی : آبی

مترادف خاکی : بری، زمینی، افتاده، خاضع، خاک نهاد، خاکسار، درویش، متواضع، به رنگ خاک، خاکی رنگ، خاک آلود، خاک آلوده، خاکزاد، خاکزی ، خاکین، آسفالت نشده جاده متضاد خاکی : آبی

خاکی

خاکی رنگ

خاکی و ابی

خاکی کردن

<hr> مترادف خاگ : تخم، مرغانه، خاگینه، بیضه

مترادف خاگ : تخم، مرغانه، خاگینه، بیضه

خاگ

<hr> مترادف خاگینه : بیضه، تخم، مرغانه

مترادف خاگینه : بیضه، تخم، مرغانه

خاگینه

خاگینه گوشت دار

خایب، خائب

خایف، خائف

<hr> مترادف خایه : بیضه، تخم، خصیه، گند، تخم مرغ، خاگینه

مترادف خایه : بیضه، تخم، خصیه، گند، تخم مرغ، خاگینه

خایه

<hr> مترادف خایه مالی : چاپلوسی، تملق

مترادف خایه مالی : چاپلوسی، تملق

خایه مالی

خایهدار

خایهمال

خایهمالی

<hr> مترادف خاییدن : جویدن، دندان گرفتن، گاز گرفتن، گزیدن

مترادف خاییدن : جویدن، دندان گرفتن، گاز گرفتن، گزیدن

خاییدن

<hr> مترادف خباثت : بدجنسی، بدسرشتی، بدنهادی، پست فطرتی، پلیدی، شرارت، بدجنس شدن، بدطینت گشتن، پلیدشدن، ناپاکی <hr> برابر پارسی : بدسرشتی، بدنهادی، پلیدی، ناپاکی

مترادف خباثت : بدجنسی، بدسرشتی، بدنهادی، پست فطرتی، پلیدی، شرارت، بدجنس شدن، بدطینت گشتن، پلیدشدن، ناپاکی برابر پارسی : بدسرشتی، بدنهادی، پلیدی، ناپاکی

خباثت

<hr> مترادف خباز : نان پز، نانوا <hr> برابر پارسی : نانوا

مترادف خباز : نان پز، نانوا برابر پارسی : نانوا

خباز

<hr> مترادف خبازی : نانوایی، خبازخانه <hr> برابر پارسی : نانوایی

مترادف خبازی : نانوایی، خبازخانه برابر پارسی : نانوایی

خبازی

<hr> مترادف خبایا : پوشیده ها، نهفته ها، نهان ها، نهفتنی ها

مترادف خبایا : پوشیده ها، نهفته ها، نهان ها، نهفتنی ها

خبایا

<hr> مترادف خبث : بدی، بدسرشتی، بدذاتی، پلیدی، خباثت، بدطینتی، پست فطرتی، سوء، ناپاکی، کین توزی، کین خواهی، کینه ورزی، بدخواهی، پلیدخویی، دشمنی، عداوت، بدنفسی، بدنهادی <hr> برابر پارسی : بدنهادی، بدسرشت، پلیدی

مترادف خبث : بدی، بدسرشتی، بدذاتی، پلیدی، خباثت، بدطینتی، پست فطرتی، سوء، ناپاکی، کین توزی، کین خواهی، کینه ورزی، بدخواهی، پلیدخویی، دشمنی، عداوت، بدنفسی، بدنهادی برابر پارسی : بدنهادی، بدسرشت، پلیدی

خبث

<hr> مترادف خبر : آگاهی، اطلاع، نبا، اخبار، شایعه، گزارش، قضیه، روایت، مسند ، نقل، حدیث، گفتار، محمول، دست نبشته، اتفاق، حادثه، رویداد، ماجرا، نشان، اثر، رد <hr> متضاد خبر : مبتدا <hr> برابر پارسی : آگاهی، آگهی، پیام، تازه، رسیده، نوداد

مترادف خبر : آگاهی، اطلاع، نبا، اخبار، شایعه، گزارش، قضیه، روایت، مسند ، نقل، حدیث، گفتار، محمول، دست نبشته، اتفاق، حادثه، رویداد، ماجرا، نشان، اثر، رد متضاد خبر : مبتدا برابر پارسی : آگاهی، آگهی، پیام، تازه، رسیده، نوداد

خبر

خبر بد

خبر بر

<hr> مترادف خبر خوش : بشارت، مژده، نوید

مترادف خبر خوش : بشارت، مژده، نوید

خبر خوش

<hr> مترادف خبر دادن : آگاه کردن، آگهی دادن، اطلاع دادن، اعلام کردن، مطلع ساختن <hr> متضاد خبر دادن : بی خبر گذاشتن <hr> برابر پارسی : آگاه کردن، پیام دادن

مترادف خبر دادن : آگاه کردن، آگهی دادن، اطلاع دادن، اعلام کردن، مطلع ساختن متضاد خبر دادن : بی خبر گذاشتن برابر پارسی : آگاه کردن، پیام دادن

خبر دادن

<hr> مترادف خبر داشتن : آگاه بودن، مطلع بودن، مستحضر بودن، در جریان بودن، واقف بودن، با اطلاع بودن <hr> برابر پارسی : آگاه بودن

مترادف خبر داشتن : آگاه بودن، مطلع بودن، مستحضر بودن، در جریان بودن، واقف بودن، با اطلاع بودن برابر پارسی : آگاه بودن

خبر داشتن

خبر دروغ

خبر دهنده

خبر رسان

خبر رسانی

<hr> مترادف خبر شدن : مطلع شدن، آگاه شدن، واقف گشتن، در جریان قرار گرفتن، مستحضر شدن

مترادف خبر شدن : مطلع شدن، آگاه شدن، واقف گشتن، در جریان قرار گرفتن، مستحضر شدن

خبر شدن

خبر وصول

خبر پراکندن

<hr> مترادف خبر پیچیدن : شایع شدن، پخش شدن خبر

مترادف خبر پیچیدن : شایع شدن، پخش شدن خبر

خبر پیچیدن

خبر چی

خبر کشی کردن

<hr> مترادف خبر گرفتن : کسب اطلاع کردن، جویا شدن، خبر پرسیدن، سراغ گرفتن <hr> متضاد خبر گرفتن : خبر یافتن

مترادف خبر گرفتن : کسب اطلاع کردن، جویا شدن، خبر پرسیدن، سراغ گرفتن متضاد خبر گرفتن : خبر یافتن

واژه های حرف "خ" - مترادف و متضاد