خاگینه گوشت دار

<hr> مترادف خایه : بیضه، تخم، خصیه، گند، تخم مرغ، خاگینه

مترادف خایه : بیضه، تخم، خصیه، گند، تخم مرغ، خاگینه

خایه

<hr> مترادف خاییدن : جویدن، دندان گرفتن، گاز گرفتن، گزیدن

مترادف خاییدن : جویدن، دندان گرفتن، گاز گرفتن، گزیدن

خاییدن

<hr> مترادف خباثت : بدجنسی، بدسرشتی، بدنهادی، پست فطرتی، پلیدی، شرارت، بدجنس شدن، بدطینت گشتن، پلیدشدن، ناپاکی <hr> برابر پارسی : بدسرشتی، بدنهادی، پلیدی، ناپاکی

مترادف خباثت : بدجنسی، بدسرشتی، بدنهادی، پست فطرتی، پلیدی، شرارت، بدجنس شدن، بدطینت گشتن، پلیدشدن، ناپاکی برابر پارسی : بدسرشتی، بدنهادی، پلیدی، ناپاکی

خباثت

<hr> مترادف خباز : نان پز، نانوا <hr> برابر پارسی : نانوا

مترادف خباز : نان پز، نانوا برابر پارسی : نانوا

خباز

<hr> مترادف خبر : آگاهی، اطلاع، نبا، اخبار، شایعه، گزارش، قضیه، روایت، مسند ، نقل، حدیث، گفتار، محمول، دست نبشته، اتفاق، حادثه، رویداد، ماجرا، نشان، اثر، رد <hr> متضاد خبر : مبتدا <hr> برابر پارسی : آگاهی، آگهی، پیام، تازه، رسیده، نوداد

مترادف خبر : آگاهی، اطلاع، نبا، اخبار، شایعه، گزارش، قضیه، روایت، مسند ، نقل، حدیث، گفتار، محمول، دست نبشته، اتفاق، حادثه، رویداد، ماجرا، نشان، اثر، رد متضاد خبر : مبتدا برابر پارسی : آگاهی، آگهی، پیام، تازه، رسیده، نوداد

خبر

خبر بد

خبر دادبه او از

<hr> مترادف خبر داشتن : آگاه بودن، مطلع بودن، مستحضر بودن، در جریان بودن، واقف بودن، با اطلاع بودن <hr> برابر پارسی : آگاه بودن

مترادف خبر داشتن : آگاه بودن، مطلع بودن، مستحضر بودن، در جریان بودن، واقف بودن، با اطلاع بودن برابر پارسی : آگاه بودن

خبر داشتن

خبر دهنده

خبر رسان

خبر رسانی

خبر روز

خبر پراکندن

خبر کشی کردن

<hr> مترادف خبر گیری : کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی

مترادف خبر گیری : کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی

خبر گیری

خبردادن از

خبردار! (دستور نظامى)

<hr> مترادف خبرنامه : بولتن، نشریه خبری سازمانی

مترادف خبرنامه : بولتن، نشریه خبری سازمانی

خبرنامه

<hr> مترادف خبرنگار : گزارشگر، مخبر <hr> برابر پارسی : گزارشگر، روزنامه نویس، گزارش گر، نودادنویس

مترادف خبرنگار : گزارشگر، مخبر برابر پارسی : گزارشگر، روزنامه نویس، گزارش گر، نودادنویس

خبرنگار

<hr> مترادف خبره : آزموده، آگاه، استاد، بصیر، خبیر، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، کارشناس، ماهر، متخصص، مطلع <hr> متضاد خبره : تازه کار، ناآزموده <hr> برابر پارسی : کارشناس، آگاه، زبردست، کارآزموده

مترادف خبره : آزموده، آگاه، استاد، بصیر، خبیر، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، کارشناس، ماهر، متخصص، مطلع متضاد خبره : تازه کار، ناآزموده برابر پارسی : کارشناس، آگاه، زبردست، کارآزموده

خبره

خبره خوراک

خبرهای تأیید شده

خبرهای تایید شده

خبرچینی کردن

خبرکشی

خبرگیری

خبط دماغ

خبط کردن

<hr> مترادف خبیث : بدخواه، بدذات، بدطینت، بدسرشت، بدکار، بدمنش، بدنیت، ناکس، پست فطرت، بدنهاد ، شرور، شریر، قبیح، مستهجن، پلید، ناپاک، نجس ، پست، سفله، فرومایه، زشت کار <hr> متضاد خبیث : خوش طینت، پاک <hr> برابر پارسی : بدنهاد، بدسرشت، گُجستک، پلید، ناپاک

مترادف خبیث : بدخواه، بدذات، بدطینت، بدسرشت، بدکار، بدمنش، بدنیت، ناکس، پست فطرت، بدنهاد ، شرور، شریر، قبیح، مستهجن، پلید، ناپاک، نجس ، پست، سفله، فرومایه، زشت کار متضاد خبیث : خوش طینت، پاک برابر پارسی : بدنهاد، بدسرشت، گُجستک، پلید، ناپاک

خبیث

ختم شد به

ختم کرد

ختمی

<hr> مترادف ختنه : ختان، ختنه سوران، ختنه سوری، سنت

مترادف ختنه : ختان، ختنه سوران، ختنه سوری، سنت

ختنه

ختنه کردن

<hr> مترادف خجالت : آزرم، انفعال، حیا، خجلت، شرم، شرمزدگی، شرمساری، شرمندگی، حجب، کم رویی <hr> متضاد خجالت : پررویی، گستاخی <hr> برابر پارسی : شرمساری، آزرم، سرافکندگی، شرم، شرمندگی

مترادف خجالت : آزرم، انفعال، حیا، خجلت، شرم، شرمزدگی، شرمساری، شرمندگی، حجب، کم رویی متضاد خجالت : پررویی، گستاخی برابر پارسی : شرمساری، آزرم، سرافکندگی، شرم، شرمندگی

خجالت

<hr> مترادف خجالت دادن : شرمسار کردن، شرمنده کردن، از رو بردن

مترادف خجالت دادن : شرمسار کردن، شرمنده کردن، از رو بردن

خجالت دادن

خجالت زده ی … شد

خجالت کشید از

<hr> مترادف خجالتی : آزرمگین، سربه زیر، شرم رو، شرم زده، شرمگین، شرمناک، کم رو، محجوب <hr> متضاد خجالتی : پررو <hr> برابر پارسی : آزرمگین، کمرو

مترادف خجالتی : آزرمگین، سربه زیر، شرم رو، شرم زده، شرمگین، شرمناک، کم رو، محجوب متضاد خجالتی : پررو برابر پارسی : آزرمگین، کمرو

خجالتی

<hr> مترادف خجسته : باشگون، شگون دار ، سعد، فرخ، فرخنده، مبارک، متبرک، مسعود، میمون، همایون ، خوش، نیک ، خوشایند، مطلوب ، بختیار، کامروا، نیک بخت <hr> متضاد خجسته : بداختر، شوم، نامبارک، نحس، گجسته، بد، نکوهیده، ناخوشایند، نامطلوب، بدبخت

مترادف خجسته : باشگون، شگون دار ، سعد، فرخ، فرخنده، مبارک، متبرک، مسعود، میمون، همایون ، خوش، نیک ، خوشایند، مطلوب ، بختیار، کامروا، نیک بخت متضاد خجسته : بداختر، شوم، نامبارک، نحس، گجسته، بد، نکوهیده، ناخوشایند، نامطلوب، بدبخت

خجسته

<hr> مترادف خجل : آزرمگین، سرافکنده، سربه زیر، شرمسار، شرمگین، شرمناک، شرمنده، منفعل، دماغ سوخته، هچل، بور <hr> متضاد خجل : مفتخر <hr> برابر پارسی : شرمسار

مترادف خجل : آزرمگین، سرافکنده، سربه زیر، شرمسار، شرمگین، شرمناک، شرمنده، منفعل، دماغ سوخته، هچل، بور متضاد خجل : مفتخر برابر پارسی : شرمسار

خجل

<hr> مترادف خجلت : آزرم، انفعال، حیا، خجالت، شرم، شرم زدگی، شرمساری، شرمندگی <hr> متضاد خجلت : فخر، مباهات

مترادف خجلت : آزرم، انفعال، حیا، خجالت، شرم، شرم زدگی، شرمساری، شرمندگی متضاد خجلت : فخر، مباهات

خجلت

<hr> مترادف خدا : آفریدگار، الله، اهورامزدا، ایزد، پروردگار، خالق، خداوند، دادار، رب، کردگار، یزدان ، سلطان، پادشاه، امیر، خدیو، مالک، صاحب، استاد <hr> متضاد خدا : بنده، عبد، مخلوق

مترادف خدا : آفریدگار، الله، اهورامزدا، ایزد، پروردگار، خالق، خداوند، دادار، رب، کردگار، یزدان ، سلطان، پادشاه، امیر، خدیو، مالک، صاحب، استاد متضاد خدا : بنده، عبد، مخلوق

واژه های حرف "خ" - فارسی به عربی