فکاک

فکتوریا ریجیا

فکجور

<hr> مترادف فکر : اندیشه، پندار، تأمل، تعقل، تفکر، سگالش، خاطره، خاطر، یاد، نظریه، انگار، تصور، خیال، فرض، گمان، وهم، رای، عقیده، قصد، نیت، کله، مغز، صرافت <hr> برابر پارسی : گمان، اندیشه، باور، سگالش

مترادف فکر : اندیشه، پندار، تأمل، تعقل، تفکر، سگالش، خاطره، خاطر، یاد، نظریه، انگار، تصور، خیال، فرض، گمان، وهم، رای، عقیده، قصد، نیت، کله، مغز، صرافت برابر پارسی : گمان، اندیشه، باور، سگالش

فکر

<hr> برابر پارسی : اندیشیدن

فکر کردن

فکرآباد

فکراباد

فکرت

فکرت لاریجانی

فکره

<hr> برابر پارسی : پنداری، انگاری، اندیشه یی

برابر پارسی : پنداری، انگاری، اندیشه یی

فکری

فکز

<hr> مترادف فکسنی : ازکارافتاده، اسقاط، خراب، قراضه <hr> برابر پارسی : چرند، چرت، بیهوده، بیخود

مترادف فکسنی : ازکارافتاده، اسقاط، خراب، قراضه برابر پارسی : چرند، چرت، بیهوده، بیخود

فکسنی

فکع

فکل

فکل بند

<hr> مترادف فکلی : ژیگولو، کراواتی

مترادف فکلی : ژیگولو، کراواتی

فکلی

فکن

فکندن

فکندنی

فکنده

فکنده سر

فکنده سرین

فکنده سپر

فکنده کفن

فکندگی

فکننده

فکنه

فکه

<hr> مترادف فکور : اندیشمند، اندیشناک، اندیشه ور، روشنفکر، متفکر <hr> برابر پارسی : دانشمند، دانا، اندیشمند

مترادف فکور : اندیشمند، اندیشناک، اندیشه ور، روشنفکر، متفکر برابر پارسی : دانشمند، دانا، اندیشمند

فکور

فکوع

فکوک

فکژ

فکک

فککه

فکیر

فکیف

فکیهه

<hr> مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار

مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار

واژه های حرف "ف" - لغت نامه دهخدا