فرهنگ عمید

<hr> مترادف باسق : بلند، بلندقد

مترادف باسق : بلند، بلندقد

باسق

باسقاق

باسلق

باسلیق

باسلیقه

باسم

<hr> مترادف باسمه : چاپ، طبع، تصویرچاپی، کلیشه

مترادف باسمه : چاپ، طبع، تصویرچاپی، کلیشه

باسمه

باسمه ای

<hr> مترادف باسمه چی : چاپچی، مطبعه چی <hr> متضاد باسمه چی : چاپگر

مترادف باسمه چی : چاپچی، مطبعه چی متضاد باسمه چی : چاپگر

باسمه چی

<hr> مترادف باسن : کفل <hr> برابر پارسی : لگنچه، سرین

مترادف باسن : کفل برابر پارسی : لگنچه، سرین

باسن

باسنگ

<hr> مترادف باسواد : تحصیل کرده، سواددار، ملا ، بامعلومات ، آگاه، مطلع <hr> متضاد باسواد : بی سواد، بی مایه <hr> برابر پارسی : دانش آموخته

مترادف باسواد : تحصیل کرده، سواددار، ملا ، بامعلومات ، آگاه، مطلع متضاد باسواد : بی سواد، بی مایه برابر پارسی : دانش آموخته

باسواد

باسک

<hr> مترادف باسکول : ترازو، ترازوی بزرگ، قپان

مترادف باسکول : ترازو، ترازوی بزرگ، قپان

باسکول

باسیج

<hr> مترادف باسیل : باکتری

باسیل

باش

باش بندر

باشام

باشامه

باشتین

باشد

باشش

باشق

باشلق

باشماق

باشماقچی

<hr> مترادف باشنده : ساکن، مقیم، اهل، شهروند

مترادف باشنده : ساکن، مقیم، اهل، شهروند

باشنده

باشنگ

باشنگان

باشه

باشو

باشومه

<hr> مترادف باشکوه : باشوکت، باعظمت، پرابهت، پرشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل <hr> متضاد باشکوه : بی شکوه، بی ابهت

مترادف باشکوه : باشوکت، باعظمت، پرابهت، پرشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل متضاد باشکوه : بی شکوه، بی ابهت

باشکوه

<hr> مترادف باشگاه : انجمن، کانون، کلوب، مجمع، کلوپ، معهد، زورخانه، ورزشگاه

مترادف باشگاه : انجمن، کانون، کلوب، مجمع، کلوپ، معهد، زورخانه، ورزشگاه

باشگاه

<hr> مترادف باشگون : خجسته، خوش شگون، شگون دار، هماگون، همایون خوش یمن، سعد، فرخنده، مبارک، میمون <hr> متضاد باشگون : بی شگون، نامیمون، نحس

مترادف باشگون : خجسته، خوش شگون، شگون دار، هماگون، همایون خوش یمن، سعد، فرخنده، مبارک، میمون متضاد باشگون : بی شگون، نامیمون، نحس

باشگون

باشگونگی

<hr> مترادف باشی : رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور

مترادف باشی : رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور

باشی

باشیدن

باصر

<hr> مترادف باصره : بینایی، دید، قوه دید ، چشم، دیده، عین <hr> متضاد باصره : سامعه، گوش <hr> برابر پارسی : بینایی

مترادف باصره : بینایی، دید، قوه دید ، چشم، دیده، عین متضاد باصره : سامعه، گوش برابر پارسی : بینایی

باصره

<hr> مترادف باصفا : مصفا، مفرح، خرم، نزیه ، صمیمی، صادق، بامحبت <hr> متضاد باصفا : بی روح، دلگیر، بی صفا <hr> برابر پارسی : دل انگیز، دلگشا

مترادف باصفا : مصفا، مفرح، خرم، نزیه ، صمیمی، صادق، بامحبت متضاد باصفا : بی روح، دلگیر، بی صفا برابر پارسی : دل انگیز، دلگشا

باصفا

<hr> مترادف باصلابت : باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبت دار ، محکم، استوار <hr> متضاد باصلابت : بی صلابت، بی وقار، ناموقر

مترادف باصلابت : باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبت دار ، محکم، استوار متضاد باصلابت : بی صلابت، بی وقار، ناموقر

باصلابت

<hr> مترادف باطری : باتری، پیل، قوه

مترادف باطری : باتری، پیل، قوه

باطری

<hr> مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر <hr> متضاد باطل : حق، راست، صواب <hr> برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر متضاد باطل : حق، راست، صواب برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

باطل

باطل السحر

باطل نیوش

<hr> مترادف باطله : بی اعتبار، نامعتبر، ازاعتبارافتاده، به دردنخور، لغو، واهی، پوچ <hr> برابر پارسی : بی هُده

مترادف باطله : بی اعتبار، نامعتبر، ازاعتبارافتاده، به دردنخور، لغو، واهی، پوچ برابر پارسی : بی هُده

واژه های حرف "ب" - فرهنگ عمید