فرهنگ عمید

<hr> مترادف طفیلی : انگل، میکرب، پارازیت، طفیل، مهمان ناخوانده، سربار، مفت خور، وابسته <hr> برابر پارسی : انگل

مترادف طفیلی : انگل، میکرب، پارازیت، طفیل، مهمان ناخوانده، سربار، مفت خور، وابسته برابر پارسی : انگل

طفیلی

طفیلی شناس

طق

طقطقه

<hr> مترادف طل : باران ریز، بشک، جلید، ژاله، شبنم

مترادف طل : باران ریز، بشک، جلید، ژاله، شبنم

طل

<hr> مترادف طلا : ذهب، زخرف، زر، عسجد ، شی کم یاب، شخص بسیارارزشمند، شراب، می پخته <hr> متضاد طلا : سیم، فضه، نقره <hr> برابر پارسی : زر، تِلا، زَر

مترادف طلا : ذهب، زخرف، زر، عسجد ، شی کم یاب، شخص بسیارارزشمند، شراب، می پخته متضاد طلا : سیم، فضه، نقره برابر پارسی : زر، تِلا، زَر

طلا

<hr> مترادف طلاب : طلبه ها، طالبان، خواهندگان، خواستاران <hr> برابر پارسی : خواهندگان، دین آموزان، هاوَشتان

مترادف طلاب : طلبه ها، طالبان، خواهندگان، خواستاران برابر پارسی : خواهندگان، دین آموزان، هاوَشتان

طلاب

<hr> مترادف طلاق : بیزاری، جدایی، متارکه، رهایی <hr> متضاد طلاق : ازدواج، نکاح، وصلت <hr> برابر پارسی : جدایی

مترادف طلاق : بیزاری، جدایی، متارکه، رهایی متضاد طلاق : ازدواج، نکاح، وصلت برابر پارسی : جدایی

طلاق

طلاق نامه

<hr> مترادف طلاقت : روانی، زبان آوری، فصاحت، گشاده زبانی، گشاده رویی، بشاشت، خوش رویی

مترادف طلاقت : روانی، زبان آوری، فصاحت، گشاده زبانی، گشاده رویی، بشاشت، خوش رویی

طلاقت

طلاوت

<hr> مترادف طلاکار : زرکوب، زراندود

مترادف طلاکار : زرکوب، زراندود

طلاکار

<hr> مترادف طلاکاری : تذهیب، زراندودی، زرکاری <hr> متضاد طلاکاری : نقره کاری

مترادف طلاکاری : تذهیب، زراندودی، زرکاری متضاد طلاکاری : نقره کاری

طلاکاری

<hr> مترادف طلاکوب : زرکوب

طلاکوب

<hr> مترادف طلاکوبی : زرکوبی، طلاکاری <hr> متضاد طلاکوبی : نقره کاری

مترادف طلاکوبی : زرکوبی، طلاکاری متضاد طلاکوبی : نقره کاری

طلاکوبی

<hr> مترادف طلایع : طلیعه ها، پیش روان، لشکر، طلایه داران، پیش قراولان، پیش تازان، جلوداران، مقدمه لشکر

مترادف طلایع : طلیعه ها، پیش روان، لشکر، طلایه داران، پیش قراولان، پیش تازان، جلوداران، مقدمه لشکر

طلایع

<hr> مترادف طلایه : پیش قراول، جلودار، طلیعه، مقدمت الجیش <hr> برابر پارسی : پیشرو، دیده ور، دیده بان

مترادف طلایه : پیش قراول، جلودار، طلیعه، مقدمت الجیش برابر پارسی : پیشرو، دیده ور، دیده بان

طلایه

<hr> مترادف طلایه دار : پرچم دار، پیش آهنگ، پیش رو، پیش تاز، پیش قراول، جلودار، طلایه بان <hr> برابر پارسی : پیشاهنگ

مترادف طلایه دار : پرچم دار، پیش آهنگ، پیش رو، پیش تاز، پیش قراول، جلودار، طلایه بان برابر پارسی : پیشاهنگ

طلایه دار

<hr> مترادف طلب : جست وجو، التماس، خواست، تقاضا، خواستاری، خواهش، مطالبه، جستن، خواستن، بستانکاری <hr> متضاد طلب : بده، بده کاری، دین، قرض <hr> برابر پارسی : بستانکاری، خواستن، جستن، بستان کاری، خواست

مترادف طلب : جست وجو، التماس، خواست، تقاضا، خواستاری، خواهش، مطالبه، جستن، خواستن، بستانکاری متضاد طلب : بده، بده کاری، دین، قرض برابر پارسی : بستانکاری، خواستن، جستن، بستان کاری، خواست

طلب

طلب کار

طلب کاری

طلبنده

<hr> مترادف طلبه : تلمیذ، دانش آموز، دانشجو، محصل علوم دینی ، دین پژوه، مذهب پژوه <hr> متضاد طلبه : استاد <hr> برابر پارسی : دین پژوه، دین آموز، هاوَشت

مترادف طلبه : تلمیذ، دانش آموز، دانشجو، محصل علوم دینی ، دین پژوه، مذهب پژوه متضاد طلبه : استاد برابر پارسی : دین پژوه، دین آموز، هاوَشت

طلبه

<hr> مترادف طلبکار : بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه | اسم بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه <hr> متضاد طلبکار : بدهکار، مدیون | بدهکار، مدیون <hr> برابر پارسی : بستانکار

مترادف طلبکار : بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه | اسم بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه متضاد طلبکار : بدهکار، مدیون | بدهکار، مدیون برابر پارسی : بستانکار

طلبکار

<hr> مترادف طلبکاری : بستانکاری، وام خواهی، طلب خواهی، خواستاری طلب <hr> متضاد طلبکاری : بده کاری

مترادف طلبکاری : بستانکاری، وام خواهی، طلب خواهی، خواستاری طلب متضاد طلبکاری : بده کاری

طلبکاری

<hr> مترادف طلبیدن : احضار کردن، خواندن، تقاضا کردن، فرا خواندن، دعوت کردن، فراخوانی کردن ، خواستن، طلب کردن، جستن، جست وجو کردن، اقتضا کردن، لازم داشتن <hr> متضاد طلبیدن : راندن، طرد کردن <hr> برابر پارسی : خواستن، باز جستن، جویا شدن، ستاندن، فراخواندن

مترادف طلبیدن : احضار کردن، خواندن، تقاضا کردن، فرا خواندن، دعوت کردن، فراخوانی کردن ، خواستن، طلب کردن، جستن، جست وجو کردن، اقتضا کردن، لازم داشتن متضاد طلبیدن : راندن، طرد کردن برابر پارسی : خواستن، باز جستن، جویا شدن، ستاندن، فراخواندن

طلبیدن

<hr> مترادف طلبیده : دعوت شده، مدعو، میهمان، فراخوانده، احضارشده، احضاری، خواسته

مترادف طلبیده : دعوت شده، مدعو، میهمان، فراخوانده، احضارشده، احضاری، خواسته

طلبیده

<hr> مترادف طلح : خار، مغیلان، درخت صمغ عربی، موز

مترادف طلح : خار، مغیلان، درخت صمغ عربی، موز

طلح

<hr> مترادف طلسم : افسون، تعویذ، جادو، سحر، نیرنگ، جادوشده، سحرشده، افسون شده <hr> برابر پارسی : جادو، نیرنگ، افسون

مترادف طلسم : افسون، تعویذ، جادو، سحر، نیرنگ، جادوشده، سحرشده، افسون شده برابر پارسی : جادو، نیرنگ، افسون

طلسم

طلع

<hr> مترادف طلعت : چهره، رخسار، رو، وجه، رویت، دیدار، برآمدن، دمیدن، طلوع کردن، طلوع، دیدن، رویت کردن <hr> برابر پارسی : رخسار، چهره

مترادف طلعت : چهره، رخسار، رو، وجه، رویت، دیدار، برآمدن، دمیدن، طلوع کردن، طلوع، دیدن، رویت کردن برابر پارسی : رخسار، چهره

طلعت

<hr> مترادف طلق : حلال، روا ، خاص، ویژه، خالص، بی آمیغ، مسلم، منحصر به فرد | زرورق، درد، دردزایمان، جدایی <hr> متضاد طلق : ناروا <hr> برابر پارسی : تلک

مترادف طلق : حلال، روا ، خاص، ویژه، خالص، بی آمیغ، مسلم، منحصر به فرد | زرورق، درد، دردزایمان، جدایی متضاد طلق : ناروا برابر پارسی : تلک

طلق

<hr> مترادف طلل : خرابه، ویرانه، کالبد، هیکل هرچیز

مترادف طلل : خرابه، ویرانه، کالبد، هیکل هرچیز

طلل

طلوب

<hr> مترادف طلوع : برآمدن، دمیدن ، طلعت، پیدایش، پیدایی، ظهور <hr> متضاد طلوع : غروب کردن، غروب، زوال، افول <hr> برابر پارسی : تابیدن، برآمدن، سرزدن، برآمد، بردمیدن، پگاه

مترادف طلوع : برآمدن، دمیدن ، طلعت، پیدایش، پیدایی، ظهور متضاد طلوع : غروب کردن، غروب، زوال، افول برابر پارسی : تابیدن، برآمدن، سرزدن، برآمد، بردمیدن، پگاه

طلوع

طلول

<hr> مترادف طلی : طلا، زر، عسجد، ضماد، مرهم

مترادف طلی : طلا، زر، عسجد، ضماد، مرهم

طلی

<hr> مترادف طلیعه : پدیدار گشتن، ظاهر شدن، پیشرو، پیش قراول، طلایه، مقدمه سپاه، آغاز، مقدمه، سپیده، اول آفتاب

مترادف طلیعه : پدیدار گشتن، ظاهر شدن، پیشرو، پیش قراول، طلایه، مقدمه سپاه، آغاز، مقدمه، سپیده، اول آفتاب

طلیعه

<hr> مترادف طلیق : آزاد، رها، غیرمقید، ازقیدرسته، گشاده رو، خنده رو، بشاش، گشاده زبان، فصیح، روان

مترادف طلیق : آزاد، رها، غیرمقید، ازقیدرسته، گشاده رو، خنده رو، بشاش، گشاده زبان، فصیح، روان

طلیق

طلیق اللسان

طلیق الوجه

طم و رم

طم ورم

<hr> مترادف طماع : آزمند، پرحرص، حریص، طمع ورز، پرطمع، آزور، دندان گرد، طمع کار ، افزون خواه، زیادخواه، افزون طلب <hr> متضاد طماع : قانع <hr> برابر پارسی : آزمند، آز وَرز، چشم و دل گرسنه

مترادف طماع : آزمند، پرحرص، حریص، طمع ورز، پرطمع، آزور، دندان گرد، طمع کار ، افزون خواه، زیادخواه، افزون طلب متضاد طماع : قانع برابر پارسی : آزمند، آز وَرز، چشم و دل گرسنه

طماع

<hr> مترادف طمانینه : مکث، آهستگی، کندی، تانی، سکون، سکینه، قرار، آرامش، وقار، متانت <hr> برابر پارسی : آرامش

مترادف طمانینه : مکث، آهستگی، کندی، تانی، سکون، سکینه، قرار، آرامش، وقار، متانت برابر پارسی : آرامش

طمانینه

<hr> مترادف طمث : جماع، هم بستری، رابطه جنسی، حیض، رگل، عادت، قاعدگی، سودن، لمس کردن

مترادف طمث : جماع، هم بستری، رابطه جنسی، حیض، رگل، عادت، قاعدگی، سودن، لمس کردن

طمث

<hr> مترادف طمس : نابود، هلاک، محو کردن، ناپدید شدن، ناپدید کردن، ناپیدا کردن، هلاک کردن، نابود کردن، دوری گزیدن

مترادف طمس : نابود، هلاک، محو کردن، ناپدید شدن، ناپدید کردن، ناپیدا کردن، هلاک کردن، نابود کردن، دوری گزیدن

واژه های حرف "ط" - فرهنگ عمید