فرهنگ عمید

<hr> مترادف عمق : ته، ژرفا، ژرفنا، غور، کنه، گودی <hr> برابر پارسی : ژرفا، گودی، ته، بن

مترادف عمق : ته، ژرفا، ژرفنا، غور، کنه، گودی برابر پارسی : ژرفا، گودی، ته، بن

عمق

<hr> مترادف عمل : ادا، ارتکاب، اقدام، پیشه، حرفه، رفتار، شغل، فعل، کار، کردار، وظیفه <hr> برابر پارسی : کنش، کار، کردار

مترادف عمل : ادا، ارتکاب، اقدام، پیشه، حرفه، رفتار، شغل، فعل، کار، کردار، وظیفه برابر پارسی : کنش، کار، کردار

عمل

<hr> مترادف عملا : بالفعل، درعمل <hr> متضاد عملا : اسماً

مترادف عملا : بالفعل، درعمل متضاد عملا : اسماً

عملا

<hr> مترادف عمله : فعله، کارگر، مزدور <hr> برابر پارسی : کارگر

مترادف عمله : فعله، کارگر، مزدور برابر پارسی : کارگر

عمله

<hr> مترادف عملکرد : حاصل، راندمان، فعل، کارکرد، میزان کار، نتیجه <hr> برابر پارسی : کارکرد، کارکردی

مترادف عملکرد : حاصل، راندمان، فعل، کارکرد، میزان کار، نتیجه برابر پارسی : کارکرد، کارکردی

عملکرد

<hr> مترادف عملگی : فعلگی، کارگری

مترادف عملگی : فعلگی، کارگری

عملگی

<hr> مترادف عملی : شدنی، ممکن، میسر، تریاکی، وافوری، مصنوعی <hr> متضاد عملی : نظری <hr> برابر پارسی : شدنی، خوگرفته، دژخوی، خوگر، نارکوکی

مترادف عملی : شدنی، ممکن، میسر، تریاکی، وافوری، مصنوعی متضاد عملی : نظری برابر پارسی : شدنی، خوگرفته، دژخوی، خوگر، نارکوکی

عملی

<hr> مترادف عملیات : اعمال، کنش ها، مانور <hr> برابر پارسی : کار، کار بزرگ

مترادف عملیات : اعمال، کنش ها، مانور برابر پارسی : کار، کار بزرگ

عملیات

<hr> برابر پارسی : خواهر پدر، کاکی، توریا

برابر پارسی : خواهر پدر، کاکی، توریا

عمه

<hr> مترادف عمو : عم <hr> برابر پارسی : برادر پدر، اپدر، کاکا، کاکو

مترادف عمو : عم برابر پارسی : برادر پدر، اپدر، کاکا، کاکو

عمو

<hr> مترادف عمود : چماق، چوبدستی، گرز، تیرک، ستون <hr> برابر پارسی : راستا

مترادف عمود : چماق، چوبدستی، گرز، تیرک، ستون برابر پارسی : راستا

عمود

<hr> مترادف عموم : تمام، جمیع، عامه، کافه، کل، همگان، همه <hr> برابر پارسی : همه، همگان

مترادف عموم : تمام، جمیع، عامه، کافه، کل، همگان، همه برابر پارسی : همه، همگان

عموم

<hr> مترادف عمومی : عام، عمیم، کلی، همگانی، اشتراکی، جمعی، مشترک، متداول، مرسوم <hr> متضاد عمومی : خصوصی <hr> برابر پارسی : همگانی، همه گیر

مترادف عمومی : عام، عمیم، کلی، همگانی، اشتراکی، جمعی، مشترک، متداول، مرسوم متضاد عمومی : خصوصی برابر پارسی : همگانی، همه گیر

عمومی

<hr> مترادف عمومیت : تداول، شمول، کلیت <hr> برابر پارسی : همگانی

مترادف عمومیت : تداول، شمول، کلیت برابر پارسی : همگانی

عمومیت

عمی

عمیا

عمیان

<hr> مترادف عمید : پیشوا، رئیس، سردسته، سرور، مهتر، نقیب

مترادف عمید : پیشوا، رئیس، سردسته، سرور، مهتر، نقیب

عمید

<hr> مترادف عمیق : ژرف، عمق دار، گود، تام، کامل <hr> برابر پارسی : ژرف گود، ژرف، گود

مترادف عمیق : ژرف، عمق دار، گود، تام، کامل برابر پارسی : ژرف گود، ژرف، گود

عمیق

<hr> مترادف عمیم : تام، تمام، کامل، عام، عمومی، همگانی

مترادف عمیم : تام، تمام، کامل، عام، عمومی، همگانی

عمیم

عن قریب

<hr> مترادف عنا : آزار، رنج، زحمت، عذاب، عنت، محنت، مشقت

مترادف عنا : آزار، رنج، زحمت، عذاب، عنت، محنت، مشقت

عنا

<hr> برابر پارسی : شی`نه

عناب

عناب گون

عنابی

<hr> مترادف عناد : بغض، جدال، حقد، خصومت، دشمنی، ستیزگی، ستیزه، ضدیت، عداوت، کین، کینه توزی، کینه، گردنکشی، لجاج، لجاجت، مخاصمه، مخالفت، نفاق، نقار <hr> برابر پارسی : دشمنی، ستیز

مترادف عناد : بغض، جدال، حقد، خصومت، دشمنی، ستیزگی، ستیزه، ضدیت، عداوت، کین، کینه توزی، کینه، گردنکشی، لجاج، لجاجت، مخاصمه، مخالفت، نفاق، نقار برابر پارسی : دشمنی، ستیز

عناد

عنادل

عنادی

عنادیه

<hr> برابر پارسی : ها پاره

عناصر

عناق

عناقید

<hr> مترادف عنان : افسار، پالهنگ، دهنه، زمام، لجام، لگام، مهار <hr> برابر پارسی : دهنه، لگام، افسار، لجام

مترادف عنان : افسار، پالهنگ، دهنه، زمام، لجام، لگام، مهار برابر پارسی : دهنه، لگام، افسار، لجام

عنان

عنان پیچ

عناکب

<hr> مترادف عنایت : اعتنا، التفات، تفضل، تمایل، توجه، فیض، لطف، مرحمت، مهربانی، میل، نظر، نگاه <hr> برابر پارسی : مهرورزی، مهربانی، بزرگواری، آگاهی

مترادف عنایت : اعتنا، التفات، تفضل، تمایل، توجه، فیض، لطف، مرحمت، مهربانی، میل، نظر، نگاه برابر پارسی : مهرورزی، مهربانی، بزرگواری، آگاهی

عنایت

<hr> مترادف عنب : انگور

عنب

<hr> مترادف عنبر : عنبربو، گل گندم، فتنه <hr> برابر پارسی : انبر، زغال اخته، شاهبوی

مترادف عنبر : عنبربو، گل گندم، فتنه برابر پارسی : انبر، زغال اخته، شاهبوی

عنبر

عنبرآلود

عنبرآگین

<hr> مترادف عنبرالود : ( عنبرآلود ) عنبرآگین، عنبرآمیز، عنبربار، عنبربو، معطر

مترادف عنبرالود : ( عنبرآلود ) عنبرآگین، عنبرآمیز، عنبربار، عنبربو، معطر

واژه های حرف "ع" - فرهنگ عمید