فرهنگ عمید

فوهل

فوژان

<hr> مترادف فوگان : آبجو، فقاع

مترادف فوگان : آبجو، فقاع

فوگان

فچفچه

<hr> مترادف فژ : چرک، ریم، قذرات

مترادف فژ : چرک، ریم، قذرات

فژ

فژاک

فژاگن

فژغند

فژه

فژولیده

فژگن

<hr> مترادف فک : آرواره، انفکاک، تفکیک، جداسازی، حذف، قطع <hr> برابر پارسی : آرواره، چانه

مترادف فک : آرواره، انفکاک، تفکیک، جداسازی، حذف، قطع برابر پارسی : آرواره، چانه

فک

فکار

فکاهت

<hr> مترادف فکاهی : خنده دار، شوخی، طنز، کمدی، مضحک <hr> برابر پارسی : خنده دار، خنده آور، خوش مزگی

مترادف فکاهی : خنده دار، شوخی، طنز، کمدی، مضحک برابر پارسی : خنده دار، خنده آور، خوش مزگی

فکاهی

<hr> مترادف فکر : اندیشه، پندار، تأمل، تعقل، تفکر، سگالش، خاطره، خاطر، یاد، نظریه، انگار، تصور، خیال، فرض، گمان، وهم، رای، عقیده، قصد، نیت، کله، مغز، صرافت <hr> برابر پارسی : گمان، اندیشه، باور، سگالش

مترادف فکر : اندیشه، پندار، تأمل، تعقل، تفکر، سگالش، خاطره، خاطر، یاد، نظریه، انگار، تصور، خیال، فرض، گمان، وهم، رای، عقیده، قصد، نیت، کله، مغز، صرافت برابر پارسی : گمان، اندیشه، باور، سگالش

فکر

فکرت

فکز

فکل

فکندن

فکه

<hr> مترادف فکور : اندیشمند، اندیشناک، اندیشه ور، روشنفکر، متفکر <hr> برابر پارسی : دانشمند، دانا، اندیشمند

مترادف فکور : اندیشمند، اندیشناک، اندیشه ور، روشنفکر، متفکر برابر پارسی : دانشمند، دانا، اندیشمند

فکور

<hr> مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار

مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار

فگار

فگانه

<hr> برابر پارسی : بها، ارزش

برابر پارسی : بها، ارزش

فی

<hr> مترادف فی البدیهه : ارتجالاً، فی البداهه، مرتجلاً

مترادف فی البدیهه : ارتجالاً، فی البداهه، مرتجلاً

فی البدیهه

فی الجمله

<hr> مترادف فی الحال : الان، الحال، بلافاصله، زود، فوراً

مترادف فی الحال : الان، الحال، بلافاصله، زود، فوراً

فی الحال

فی الحقیقه

<hr> مترادف فی الفور : آنی، بلافاصله، فوراً، همین لحظه <hr> برابر پارسی : در دم، بیدرنگ، هماندم

مترادف فی الفور : آنی، بلافاصله، فوراً، همین لحظه برابر پارسی : در دم، بیدرنگ، هماندم

فی الفور

<hr> مترادف فی المثل : درمثل، مثلاً <hr> برابر پارسی : برای نمونه | مانند، برای نمونه

مترادف فی المثل : درمثل، مثلاً برابر پارسی : برای نمونه | مانند، برای نمونه

فی المثل

<hr> برابر پارسی : همانجا، در جا

برابر پارسی : همانجا، در جا

فی المجلس

<hr> مترادف فی الواقع : حقیقتاً، درواقع، واقعاً <hr> برابر پارسی : به راستی

مترادف فی الواقع : حقیقتاً، درواقع، واقعاً برابر پارسی : به راستی

فی الواقع

فی مابین

<hr> مترادف فی نفسه : بالقوه، بالنفسه <hr> برابر پارسی : به خودی خود

مترادف فی نفسه : بالقوه، بالنفسه برابر پارسی : به خودی خود

فی نفسه

فیات

فیار

<hr> مترادف فیاض : بخشنده، جوانمرد، فایض، فیض رسان <hr> برابر پارسی : دهشمند، بخشنده، جوانمرد

مترادف فیاض : بخشنده، جوانمرد، فایض، فیض رسان برابر پارسی : دهشمند، بخشنده، جوانمرد

واژه های حرف "ف" - فرهنگ عمید