انگلیسی به انگلیسی

<hr> بطور غیر مادی چنانکه ناچیز و جزئی باشد، بی انکه اهمیتی داشته باشد

بطور غیر مادی چنانکه ناچیز و جزئی باشد، بی انکه اهمیتی داشته باشد

immaterially

immaterialness

<hr> معنی : نا بهنگام، سبز، نارس، بی تجربه، نا بالغ، رشد نیافته <hr> معانی دیگر : نرسیده، کال، کالک، نابرنا، نابرومند، کم تجربه، نپخته، خام مغز، نا آزموده، بی آروین، ناتمام، ناکامل، نابسمند

معنی : نا بهنگام، سبز، نارس، بی تجربه، نا بالغ، رشد نیافته معانی دیگر : نرسیده، کال، کالک، نابرنا، نابرومند، کم تجربه، نپخته، خام مغز، نا آزموده، بی آروین، ناتمام، ناکامل، نابسمند

immature

immature teens

immaturely

<hr> معنی : نارسی <hr> معانی دیگر : نابالغی

معنی : نارسی معانی دیگر : نابالغی

immaturity

<hr> پیمایش ناپذیرى، بى پایانى

پیمایش ناپذیرى، بى پایانى

immeasurability

<hr> معنی : بی اندازه، بیکران، بی قیاس، پیمایش ناپذیر <hr> معانی دیگر : (غیرقابل اندازه گیری) بیکران، بی حد، بی پایان، ناپیمودنی

معنی : بی اندازه، بیکران، بی قیاس، پیمایش ناپذیر معانی دیگر : (غیرقابل اندازه گیری) بیکران، بی حد، بی پایان، ناپیمودنی

immeasurable

<hr> بى پایانى، بیحسابى، بزرگى بى اندازه

بى پایانى، بیحسابى، بزرگى بى اندازه

immeasurableness

<hr> چندانکه نتوان پیمود، بی اندازه، بیحد

چندانکه نتوان پیمود، بی اندازه، بیحد

immeasurably

<hr> معنی : اگاهی، فوریت، بی واسطگی، بی درنگی، بی فاصلگی، حضور ذهن، قرب جواز، مستقیم و بی واسطه بودن <hr> معانی دیگر : نزدیکی، وابستگی، ربط، بدیهی

معنی : اگاهی، فوریت، بی واسطگی، بی درنگی، بی فاصلگی، حضور ذهن، قرب جواز، مستقیم و بی واسطه بودن معانی دیگر : نزدیکی، وابستگی، ربط، بدیهی

immediacy

<hr> معنی : بی درنگ، بدیهی، ضروری، فوری، بلا واسطه، پهلویی، انی <hr> معانی دیگر : بی واسطه، بی میانگیر، نامجزا، بی میاندار، متصل، به هم چسبیده، دیوار به دیوار، نزدیک، خویشاوند نزدیک (والدین و برادران و خواهران)، (در وراثت و جانشینی) نفر بعد، ولیعهد، بلافصل، مستقیم، دست اول، راست، (مستقیما درک شده یا متوجه شده) غریزی، فطری، بلافاصله، فورا، در دم، به محض اینکه، تا، یکدم، آنی

معنی : بی درنگ، بدیهی، ضروری، فوری، بلا واسطه، پهلویی، انی معانی دیگر : بی واسطه، بی میانگیر، نامجزا، بی میاندار، متصل، به هم چسبیده، دیوار به دیوار، نزدیک، خویشاوند نزدیک (والدین و برادران و خواهران)، (در وراثت و جانشینی) نفر بعد، ولیعهد، بلافصل، مستقیم، دست اول، راست، (مستقیما درک شده یا متوجه شده

immediate

immediate action

immediate effect

immediate entry

immediate family

immediate information

immediate liquidity level

immediate neighbor

immediate party

immediate reaction

immediate reply

immediate threat

immediate vicinity

<hr> معنی : مستقیما، بلافاصله <hr> معانی دیگر : در دم، فورا، فی الفور، آنا، یکدم، بیدرنگ، سرراست، یکسره، بی میانگیر، بلاواسطه، (بیشتر در انگلیس) به مجرد اینکه، زود، عاجلا، بیواسطه

معنی : مستقیما، بلافاصله معانی دیگر : در دم، فورا، فی الفور، آنا، یکدم، بیدرنگ، سرراست، یکسره، بی میانگیر، بلاواسطه، (بیشتر در انگلیس) به مجرد اینکه، زود، عاجلا، بیواسطه

immediately

<hr> بیدرنگی، فوریت، بیواسطگی، عدم واسطه یا فاصله

بیدرنگی، فوریت، بیواسطگی، عدم واسطه یا فاصله

immediateness

<hr> معنی : درمانناپذیر، بی درمان، بهبود ناپذیر <hr> معانی دیگر : بی چاره، بی علاج

معنی : درمانناپذیر، بی درمان، بهبود ناپذیر معانی دیگر : بی چاره، بی علاج

immedicable

<hr> معنی : دیرین، خیلی پیر، بسیار قدیم، خیلی قدیم، یاد نیاوردنی، خیلی کهنه <hr> معانی دیگر : دوران های بسیار باستانی، به یاد نیاوردنی، فرایاد، خیلی پیش

معنی : دیرین، خیلی پیر، بسیار قدیم، خیلی قدیم، یاد نیاوردنی، خیلی کهنه معانی دیگر : دوران های بسیار باستانی، به یاد نیاوردنی، فرایاد، خیلی پیش

immemorial

<hr> چنانکه نتوان بیاد اورد، بطور خیلی قدیم

چنانکه نتوان بیاد اورد، بطور خیلی قدیم

immemorially

<hr> معنی : وسیع، بسیار خوب، پهناور، عظیم، عالی، ممتاز، گزاف، عظیم الجثه، کلان، بی اندازه، بیکران <hr> معانی دیگر : بسیار بزرگ، سترگ، نهمار، سهمگین، گت، تنومند، (در اصل) بی حد و حصر، بی نهایت، بی پایان

معنی : وسیع، بسیار خوب، پهناور، عظیم، عالی، ممتاز، گزاف، عظیم الجثه، کلان، بی اندازه، بیکران معانی دیگر : بسیار بزرگ، سترگ، نهمار، سهمگین، گت، تنومند، (در اصل) بی حد و حصر، بی نهایت، بی پایان

immense

<hr> بی اندازه، زیاد، بسیار، بطور وسیع، بطور پهناور

بی اندازه، زیاد، بسیار، بطور وسیع، بطور پهناور

immensely

<hr> زیادی، گزافی، بزرگی، عظمت، پهناوری، وسعت

زیادی، گزافی، بزرگی، عظمت، پهناوری، وسعت

immenseness

<hr> معنی : عظمت، زیادی، بیکرانی <hr> معانی دیگر : بزرگی زیاد، سترگی، نهماری، گتی، تنومندی، پهناوری، بی پایانی

معنی : عظمت، زیادی، بیکرانی معانی دیگر : بزرگی زیاد، سترگی، نهماری، گتی، تنومندی، پهناوری، بی پایانی

immensity

<hr> معنی : پوشاندن، غوطه دادن، فرو بردن، غسل ارتماسی دادن، زیر اب کردن <hr> معانی دیگر : (در آبگونه) فرو کردن، (کاملا) زیر آب کردن، آب پوش کردن، در جوف (چیزی) قرار دادن، جاسازی شدن یا کردن، جایگزین کردن یا شدن، درونگیر شدن، فرورفتن، توجه را (کاملا) متوجه چیزی کردن، (سخت) دست به کار شدن، (در کاری) مستغرق شدن یا کردن، غسل تعمید دادن (از طریق فرو بردن کامل شخص در آب)، غسل ارتماسی دادن برای تعمید

معنی : پوشاندن، غوطه دادن، فرو بردن، غسل ارتماسی دادن، زیر اب کردن معانی دیگر : (در آبگونه) فرو کردن، (کاملا) زیر آب کردن، آب پوش کردن، در جوف (چیزی) قرار دادن، جاسازی شدن یا کردن، جایگزین کردن یا شدن، درونگیر شدن، فرورفتن، توجه را (کاملا) متوجه چیزی کردن، (سخت) دست به کار شدن، (در کاری) مستغرق شدن 

immerse

immerse oneself in work

<hr> فرورفته (در آبگونه)، در زیر آب، غسل ارتماسی شده، (زیست شناسی - جایگزین یا درونگیر شده در اندام دیگر) درونگیره، زیرآبزی

فرورفته (در آبگونه)، در زیر آب، غسل ارتماسی شده، (زیست شناسی - جایگزین یا درونگیر شده در اندام دیگر) درونگیره، زیرآبزی

immersed

immersed in problems

immersed in thought

immersed in thoughts

<hr> معنی : غسل، غوطه وری <hr> معانی دیگر : (در آبگونه) فرو روی، زیرآب رفتگی، آب فرویی، غسل ارتماسی، ارتماس

معنی : غسل، غوطه وری معانی دیگر : (در آبگونه) فرو روی، زیرآب رفتگی، آب فرویی، غسل ارتماسی، ارتماس

immersion

<hr> (آبگرمکنی که کویل یا حلقه ی داغ آن را در آب قرار می دهند) گرمکن توآبی، گرمکن آب ایمن، گرم کننده ی شناور

(آبگرمکنی که کویل یا حلقه ی داغ آن را در آب قرار می دهند) گرمکن توآبی، گرمکن آب ایمن، گرم کننده ی شناور

immersion heater

<hr> معنی : اواره، کوچ نشین، تازه وارد، غریب <hr> معانی دیگر : مهاجر (به کشوری دیگر)، درون کوچ (در برابر: مهاجر از کشوری دیگر یا برون کوچ emigrant)، (جانور یا گیاهی که برای اولین بار در جایی ظاهر شده باشد) نو کوچ، در کوچ، مهاجرتی، کوچگرانه، کوچی، وابسته به درون کوچ، درون کوچانه

معنی : اواره، کوچ نشین، تازه وارد، غریب معانی دیگر : مهاجر (به کشوری دیگر)، درون کوچ (در برابر: مهاجر از کشوری دیگر یا برون کوچ emigrant)، (جانور یا گیاهی که برای اولین بار در جایی ظاهر شده باشد) نو کوچ، در کوچ، مهاجرتی، کوچگرانه، کوچی، وابسته به درون کوچ، درون کوچانه

immigrant

immigrant absorption

immigrant musician

immigrant to israel

immigrants' colony

immigrants' home

<hr> معنی : اوردن، کوچ کردن، نشاندن، توطن اختیار کردن <hr> معانی دیگر : مهاجرت کردن (به کشوری دیگر)، درون کوچ کردن، درون کوچیدن (در برابر: مهاجرت کردن از کشور دیگر یا برون کوچیدن emigrate)، مهاجرت کردن بکشور دیگر، میهن گزیدن

معنی : اوردن، کوچ کردن، نشاندن، توطن اختیار کردن معانی دیگر : مهاجرت کردن (به کشوری دیگر)، درون کوچ کردن، درون کوچیدن (در برابر: مهاجرت کردن از کشور دیگر یا برون کوچیدن emigrate)، مهاجرت کردن بکشور دیگر، میهن گزیدن

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی