باشغرد

باشق

باشقر

باشقه

باشلق

باشلیه

باشماق

باشماقچی

<hr> مترادف باشنده : ساکن، مقیم، اهل، شهروند

مترادف باشنده : ساکن، مقیم، اهل، شهروند

باشنده

باشندگان

باشه

باشه ٔ فلک

<hr> مترادف باشهامت : باجرئت، دلاور، دلیر، نترس، شجاع، شهامت دار، صارم، صفدر <hr> متضاد باشهامت : کم جرئت، بی شهامت

مترادف باشهامت : باجرئت، دلاور، دلیر، نترس، شجاع، شهامت دار، صارم، صفدر متضاد باشهامت : کم جرئت، بی شهامت

باشهامت

باشو

باشک

باشکو

<hr> مترادف باشکوه : باشوکت، باعظمت، پرابهت، پرشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل <hr> متضاد باشکوه : بی شکوه، بی ابهت

مترادف باشکوه : باشوکت، باعظمت، پرابهت، پرشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل متضاد باشکوه : بی شکوه، بی ابهت

باشکوه

باشکیر

<hr> مترادف باشگاه : انجمن، کانون، کلوب، مجمع، کلوپ، معهد، زورخانه، ورزشگاه

مترادف باشگاه : انجمن، کانون، کلوب، مجمع، کلوپ، معهد، زورخانه، ورزشگاه

باشگاه

باشگاه فراغت

باشگاه کرجی رانی

باشگاه گردشگری

<hr> مترادف باشگون : خجسته، خوش شگون، شگون دار، هماگون، همایون خوش یمن، سعد، فرخنده، مبارک، میمون <hr> متضاد باشگون : بی شگون، نامیمون، نحس

مترادف باشگون : خجسته، خوش شگون، شگون دار، هماگون، همایون خوش یمن، سعد، فرخنده، مبارک، میمون متضاد باشگون : بی شگون، نامیمون، نحس

باشگون

باشگونه

باشگونه کردن

<hr> مترادف باشی : رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور

مترادف باشی : رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور

باشی

باشی بوزوق

باشیدن

باشیده

باشیر

باشین

باصر

باصر کلا

<hr> مترادف باصره : بینایی، دید، قوه دید ، چشم، دیده، عین <hr> متضاد باصره : سامعه، گوش <hr> برابر پارسی : بینایی

مترادف باصره : بینایی، دید، قوه دید ، چشم، دیده، عین متضاد باصره : سامعه، گوش برابر پارسی : بینایی

باصره

باصری

<hr> مترادف باصفا : مصفا، مفرح، خرم، نزیه ، صمیمی، صادق، بامحبت <hr> متضاد باصفا : بی روح، دلگیر، بی صفا <hr> برابر پارسی : دل انگیز، دلگشا

مترادف باصفا : مصفا، مفرح، خرم، نزیه ، صمیمی، صادق، بامحبت متضاد باصفا : بی روح، دلگیر، بی صفا برابر پارسی : دل انگیز، دلگشا

باصفا

<hr> مترادف باصلابت : باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبت دار ، محکم، استوار <hr> متضاد باصلابت : بی صلابت، بی وقار، ناموقر

مترادف باصلابت : باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبت دار ، محکم، استوار متضاد باصلابت : بی صلابت، بی وقار، ناموقر

باصلابت

باصور

باضعه

باط

باطان

<hr> مترادف باطری : باتری، پیل، قوه

مترادف باطری : باتری، پیل، قوه

باطری

باطری ساز

باطش

<hr> مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر <hr> متضاد باطل : حق، راست، صواب <hr> برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر متضاد باطل : حق، راست، صواب برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی