باهره

باهری

باهل

باهله

باهلی

<hr> مترادف باهم : به اتفاق، توام، تواماً، متحداً <hr> متضاد باهم : به تنهایی، منفرداً

مترادف باهم : به اتفاق، توام، تواماً، متحداً متضاد باهم : به تنهایی، منفرداً

باهم

باهم امدن

باهم اوردن

باهم جوشیدن

باهمان

<hr> مترادف باهمت : بخشنده، سخاوتمند، سخی، کریم ، بااراده <hr> متضاد باهمت : بی همت، بی اراده

مترادف باهمت : بخشنده، سخاوتمند، سخی، کریم ، بااراده متضاد باهمت : بی همت، بی اراده

باهمت

باهن

<hr> مترادف باهنر : هنرمند، هنرور ، هنردار <hr> متضاد باهنر : بی هنر

مترادف باهنر : هنرمند، هنرور ، هنردار متضاد باهنر : بی هنر

باهنر

باهه

باهو

<hr> مترادف باهوش : تیز، داهی، زرنگ، زیرک، باذکاوت، عاقل، متیقظ، محیل، ناقلا، نکته دان، هوشمند، هوشیار <hr> متضاد باهوش : بی هوش، کانا

مترادف باهوش : تیز، داهی، زرنگ، زیرک، باذکاوت، عاقل، متیقظ، محیل، ناقلا، نکته دان، هوشمند، هوشیار متضاد باهوش : بی هوش، کانا

باهوش

باهوشا

باهوشی

باهوکلات

باهک

باهی

<hr> مترادف باهیبت : باسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبه دار، رزین، سنگین، متین <hr> متضاد باهیبت : کم جذبه، بی وقار <hr> برابر پارسی : شُکوهنده، بِشکوه

مترادف باهیبت : باسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبه دار، رزین، سنگین، متین متضاد باهیبت : کم جذبه، بی وقار برابر پارسی : شُکوهنده، بِشکوه

باهیبت

باو

باوا

باواسط

باوان

باوان سردار

باوانه

باوج

باوجان

باوجدان

<hr> مترادف باوجود : باعرضه، باکفایت، کارآ، کاردان، لایق <hr> متضاد باوجود : نالایق

مترادف باوجود : باعرضه، باکفایت، کارآ، کاردان، لایق متضاد باوجود : نالایق

باوجود

<hr> مترادف باور : اعتقاد، ایقان، ایمان، عقیده، باورداشت، برداشت، پذیرش، قبول، زعم، گمان

مترادف باور : اعتقاد، ایقان، ایمان، عقیده، باورداشت، برداشت، پذیرش، قبول، زعم، گمان

باور

باور افتادن

باور امدن

باور دارنده

باور داشتن

باور نادرست غذایی

باور چیگری

<hr> مترادف باور کردن : ایمان آوردن، پذیرفتن، راست پنداشتن، قبول کردن ، اعتقاد داشتن، ایمان داشتن، باورداشتن، عقیده داشتن <hr> متضاد باور کردن : نپذیرفتن

مترادف باور کردن : ایمان آوردن، پذیرفتن، راست پنداشتن، قبول کردن ، اعتقاد داشتن، ایمان داشتن، باورداشتن، عقیده داشتن متضاد باور کردن : نپذیرفتن

باور کردن

<hr> مترادف باور کردنی : پذیرفتنی، قبول کردنی، قابل قبول، قابل پذیرش <hr> متضاد باور کردنی : باورنکردنی

مترادف باور کردنی : پذیرفتنی، قبول کردنی، قابل قبول، قابل پذیرش متضاد باور کردنی : باورنکردنی

باور کردنی

باورد

<hr> مترادف باورداشت : اعتقاد، ایمان، عقیده

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی