سرتافتن

سرتاپا ی

سرتخت

سرتخت دوراهان

<hr> مترادف سرتراش : آرایشگر، دلاک، سلمانی

مترادف سرتراش : آرایشگر، دلاک، سلمانی

سرتراش

سرتراشی

سرتشنیز

سرتق

سرتلی

سرتنها

سرتنگ

سرته

<hr> مترادف سرتیر : فوری، بلافاصله، فور

مترادف سرتیر : فوری، بلافاصله، فور

سرتیر

سرتیز

سرتیز کردن

سرتیزی

<hr> مترادف سرتیپ : فرمانده تیپ

مترادف سرتیپ : فرمانده تیپ

سرتیپ

سرتیپی

سرج

سرجام

سرجان

سرجس

سرجس الراهب

سرجغرات

<hr> مترادف سرجمع : روی هم رفته، مجموع

مترادف سرجمع : روی هم رفته، مجموع

سرجمع

<hr> مترادف سرجمله : کلا، جمع

مترادف سرجمله : کلا، جمع

سرجمله

<hr> مترادف سرجنبان : بانی، رئیس، رکن، رهبر، سرخیل، سردسته، سرسلسله، سرکرده، سلسله جنبان، قاید، مهتر قوم

مترادف سرجنبان : بانی، رئیس، رکن، رهبر، سرخیل، سردسته، سرسلسله، سرکرده، سلسله جنبان، قاید، مهتر قوم

سرجنبان

سرجنگلبان

سرجنگلدار

سرجه

سرجهان

سرجو

سرجوب

<hr> مترادف سرجوخه : سردسته، سربازدرجه دار، وکیل، سرناوی <hr> برابر پارسی : سرگروه

مترادف سرجوخه : سردسته، سربازدرجه دار، وکیل، سرناوی برابر پارسی : سرگروه

سرجوخه

سرجوش

سرجیس الراسی

سرجین

سرجیک

سرح

<hr> مترادف سرحال : تندرست، سالم، صحیح المزاج ، بانشاط، خوشحال، سردماغ، سرزنده، شاد، کیفور، لول، مسرور <hr> متضاد سرحال : مریض، بیمار، ناخوش، بدحال، ناشاد

مترادف سرحال : تندرست، سالم، صحیح المزاج ، بانشاط، خوشحال، سردماغ، سرزنده، شاد، کیفور، لول، مسرور متضاد سرحال : مریض، بیمار، ناخوش، بدحال، ناشاد

سرحال

سرحان

<hr> مترادف سرحد : ثغر، حد، کرانه، مرز، ناحیه، سردسیر، ییلاق <hr> متضاد سرحد : گرمسیر، قشلاق <hr> برابر پارسی : مرز، کرانه

مترادف سرحد : ثغر، حد، کرانه، مرز، ناحیه، سردسیر، ییلاق متضاد سرحد : گرمسیر، قشلاق برابر پارسی : مرز، کرانه

واژه های حرف "س" - فرهنگ فارسی