محرک فشارزا

محرکات

محرکه

محرکین

محری

محز

محزور

محزوم

<hr> مترادف محزون : افسرده، اندوه کش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول، مهموم <hr> متضاد محزون : شاد <hr> برابر پارسی : اندوهگین، افسرده، پژمرده

مترادف محزون : افسرده، اندوه کش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول، مهموم متضاد محزون : شاد برابر پارسی : اندوهگین، افسرده، پژمرده

محزون

محزونین

محس

محسا

محسان

محسب

محسر

<hr> مترادف محسن : شاهنده، صالح، نیکوکار

مترادف محسن : شاهنده، صالح، نیکوکار

محسن

محسن اباد

محسن تبریزی

محسن فانی

<hr> مترادف محسنات : کارهای نیک، خوبی ها، نیکویی ها، صفات خوب، خصلت های نیک ، شایستگی ها <hr> متضاد محسنات : ذمائم <hr> برابر پارسی : خوبی ها، نیکی ها

مترادف محسنات : کارهای نیک، خوبی ها، نیکویی ها، صفات خوب، خصلت های نیک ، شایستگی ها متضاد محسنات : ذمائم برابر پارسی : خوبی ها، نیکی ها

محسنات

محسنای شیرازی

<hr> برابر پارسی : نیکی، خویی

برابر پارسی : نیکی، خویی

محسنه

محسنه الاشفار

محسنی

محسنین

<hr> مترادف محسوب : شمار، شمرده، شمرده شده، به حساب آمده، قلمداد، انگاشته شده <hr> برابر پارسی : شمرده شده، انگاشته، به شمارآورده، شمرده

مترادف محسوب : شمار، شمرده، شمرده شده، به حساب آمده، قلمداد، انگاشته شده برابر پارسی : شمرده شده، انگاشته، به شمارآورده، شمرده

محسوب

محسوب داشتن

<hr> مترادف محسوب شدن : شمرده شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، قلمداد شدن، تلقی شدن

مترادف محسوب شدن : شمرده شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، قلمداد شدن، تلقی شدن

محسوب شدن

<hr> مترادف محسوب کردن : محسوب داشتن، به حساب آوردن، به شمار آمدن، قلمداد کردن، تلقی کردن <hr> برابر پارسی : برشمردن

مترادف محسوب کردن : محسوب داشتن، به حساب آوردن، به شمار آمدن، قلمداد کردن، تلقی کردن برابر پارسی : برشمردن

محسوب کردن

محسوب گردیدن گشتن

محسود

محسور

<hr> مترادف محسوس : آشکار، ظاهر، عیان، مرئی، مشهود، ملموس، نمایان، هویدا، حس شده، احساس شده، ادراک شده <hr> متضاد محسوس : نامحسوس <hr> برابر پارسی : چشمگیر، آشکار، آشکارا، پیدا، سترسا، نمودار

مترادف محسوس : آشکار، ظاهر، عیان، مرئی، مشهود، ملموس، نمایان، هویدا، حس شده، احساس شده، ادراک شده متضاد محسوس : نامحسوس برابر پارسی : چشمگیر، آشکار، آشکارا، پیدا، سترسا، نمودار

محسوس

<hr> مترادف محسوس شدن : حس شدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن

مترادف محسوس شدن : حس شدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن

محسوس شدن

محسوسات

محسوسه

محش

محشا

<hr> مترادف محشر : حشرگاه، رستاخیز، قیامت گاه، رستخیز، قیامت، غوغای بسیار، جمعیت زیاد، کار شایان، فوق العاده، خارق العاده، عالی <hr> برابر پارسی : رستاخیز

مترادف محشر : حشرگاه، رستاخیز، قیامت گاه، رستخیز، قیامت، غوغای بسیار، جمعیت زیاد، کار شایان، فوق العاده، خارق العاده، عالی برابر پارسی : رستاخیز

محشر

محشر ارای

محشر خرام

محشر قد

محشر پناه

محشر کردن

محشری

<hr> مترادف محشور : جلیس، قرین، مانوس، مصاحب، معاشر، مقترن، مقرب، ندیم، هم نشین

مترادف محشور : جلیس، قرین، مانوس، مصاحب، معاشر، مقترن، مقرب، ندیم، هم نشین

واژه های حرف "م" - فرهنگ فارسی