چسته خوار

<hr> مترادف چستی : جلدی، چابکی، چالاکی، شهامت، مهارت

مترادف چستی : جلدی، چابکی، چالاکی، شهامت، مهارت

چستی

چسم

چسنه زهره

چسنگ

چسو

چسونه

چسپ

چسپ پیوند

چسپانده

چسپانی

چسپانیدن

چسپیده

چسک

چسکی

چسی

<hr> مترادف چسی امدن : ( چسی آمدن ) پز دادن، فیس کردن، افاده فروختن، تفاخر کردن، فخرفروختن، خودنمایی کردن، متکبرانه رفتار کردن

مترادف چسی امدن : ( چسی آمدن ) پز دادن، فیس کردن، افاده فروختن، تفاخر کردن، فخرفروختن، خودنمایی کردن، متکبرانه رفتار کردن

چسی امدن

چسیدن

چسینه

چش

چش پش

چشالو

چشام

چشان

<hr> مترادف چشاندن : خوراندن، نوشاندن

مترادف چشاندن : خوراندن، نوشاندن

چشاندن

چشانیدن

<hr> مترادف چشایی : چشش، ذایقه، ذوق <hr> متضاد چشایی : بویایی

مترادف چشایی : چشش، ذایقه، ذوق متضاد چشایی : بویایی

چشایی

چشت

<hr> مترادف چشته : طعمه، نواله، چاشنی، مزه، چاشت

مترادف چشته : طعمه، نواله، چاشنی، مزه، چاشت

چشته

چشته خوار

چشته خور

چشته خوردن

چشتی

<hr> مترادف چشش : چشایی، ذوق، طعم، مذاق، مزه کردن، چشیدن، التذاذ

مترادف چشش : چشایی، ذوق، طعم، مذاق، مزه کردن، چشیدن، التذاذ

چشش

<hr> مترادف چشم : دیده، عین، دید، رویت، نظر، نگاه، امید، انتظار، توقع، عزیز، گرامی، چشم زخم، حدقه

مترادف چشم : دیده، عین، دید، رویت، نظر، نگاه، امید، انتظار، توقع، عزیز، گرامی، چشم زخم، حدقه

چشم

چشم آماس تابشی

چشم اب دادن

چشم اغل

چشم اغول

چشم اغیل

چشم افتادن

چشم افروز

چشم افسا ی

چشم افکن

چشم الوس

<hr> مترادف چشم انتظار : چشم به راه، منتظر

مترادف چشم انتظار : چشم به راه، منتظر

چشم انتظار

<hr> مترادف چشم انداختن : نگاه کردن، نگریستن، نظر افکندن، دید زدن، چشم گرداندن

مترادف چشم انداختن : نگاه کردن، نگریستن، نظر افکندن، دید زدن، چشم گرداندن

چشم انداختن

<hr> مترادف چشم انداز : افق، دورنما، منظر، منظره، نما

مترادف چشم انداز : افق، دورنما، منظر، منظره، نما

واژه های حرف "چ" - فرهنگ فارسی