دیکشنری تخصصی

derivation retio

derivation tree

derivation weave

<hr> معنی : مشتق، مشتق، اشتقاقی، گرفته شده، فرعی <hr> معانی دیگر : مشتق شده، ریشه گرفته از، فرآمده، فرآمدی، فراگردی، ماخوذ، غیراصلی، غیر اصیل، تقلیدی، (ریاضی) وامد، جدامد، (شیمی - ماده ای که از راه تغییرات شیمیایی از ماده ی دیگری مشتق شده است) فرآمده، (زبان شناسی - واژه ای که از راه وندافزایی از واژه دیگر مشتق شده است) سرشته

معنی : مشتق، مشتق، اشتقاقی، گرفته شده، فرعی معانی دیگر : مشتق شده، ریشه گرفته از، فرآمده، فرآمدی، فراگردی، ماخوذ، غیراصلی، غیر اصیل، تقلیدی، (ریاضی) وامد، جدامد، (شیمی - ماده ای که از راه تغییرات شیمیایی از ماده ی دیگری مشتق شده است) فرآمده، (زبان شناسی - واژه ای که از راه وندافزایی از واژه دیگر مشت

derivative

derivative action rate action

derivative evidence

derivative function

derivative map

derivative of a complex function

derivative of a real function

derivative of a vector valued function

derivative of an integral

derivative of determinant

derivative of function

derivative of linear form

derivative of matrix

derivative of quadratic form

derivative possession

derivative rock

derivative set

derivative structure

derivative weave

derivative with respect to x

<hr> معنی : مشتق شدن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، مشتق کردن، منتج کردن، ناشی شدن از <hr> معانی دیگر : ناشی شدن، اشتقاق یافتن، فرآمد شدن، فراگرد کردن یا شدن، (از راه استدلال به نتیجه رسیدن) استنباط کردن، پی بردن، نتیجه گیری کردن، وجه اشتقاق چیزی را نشان دادن، (واژه) ریشه یابی کردن، واجریشه یابی کردن

معنی : مشتق شدن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، مشتق کردن، منتج کردن، ناشی شدن از معانی دیگر : ناشی شدن، اشتقاق یافتن، فرآمد شدن، فراگرد کردن یا شدن، (از راه استدلال به نتیجه رسیدن) استنباط کردن، پی بردن، نتیجه گیری کردن، وجه اشتقاق چیزی را نشان دادن، (واژه) ریشه یابی کردن، واجریشه یابی کردن

derive

derive from

<hr> معنی : مشتق، ماخوذ <hr> معانی دیگر : (verb transitive) (رسمی) (مواد، دارو) استخراج کردن، بیرون کشیدن، (فکر) استنتاج کردن many conclusions can be derived from these figures از این ارقام نتایج بسیاری می توان گرفت (verb transitive) (فایده، سود) به دست آوردن، حاصل کردن، کسب کردن، بردن، (نام، خصوصیات) گرفتن، اخذ کردن he derives his talents from his father او استعدادهای خود را از پدرش گرفته است (به ارث برده است) the mill derives its energy from the waterfall آسیاب نیروی خود را از آبشار می گیرد (verb transitive) (کلمه) ریشه یابی کردن (verb intransitive) منشا کردن، ناشی شدن، نشئت یافتن، مشتق شدن، سرچشمه گرفتن، درآمدن the english word "royal" is derived from latin واژه ی انگلیسی "royal" از لاتین مشتق شده است (verb transitive) (شیمی) (ماده ای را از ماده ی دیگر گرفتن) فرآمد کردن، مشتق کردن

معنی : مشتق، ماخوذ معانی دیگر : (verb transitive) (رسمی) (مواد، دارو) استخراج کردن، بیرون کشیدن، (فکر) استنتاج کردن many conclusions can be derived from these figures از این ارقام نتایج بسیاری می توان گرفت (verb transitive) (فایده، سود) به دست آوردن، حاصل کردن، کسب کردن، بردن، (نام، خصوصیات) گرفتن، 

derived

derived class

derived curve

derived demand

derived field

derived font

derived function

derived group

derived measurements

derived relation

derived rule

derived set

derived sound system

derived subgroup

derived till

derived unit

<hr> رجوع شود به: dermis، زیرپوست، جلداصلی

رجوع شود به: dermis، زیرپوست، جلداصلی

derma

<hr> معنی : اماس پوست <hr> معانی دیگر : (پزشکی) آماس پوست، ورم پوست، التهاب پوست، طب اماس پوست

معنی : اماس پوست معانی دیگر : (پزشکی) آماس پوست، ورم پوست، التهاب پوست، طب اماس پوست

dermatitis

dermatography

<hr> معنی : غشاء میانی پوست، لاپوست، قسمت حساس و عروقی میان پوست <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) میانپوست (لایه ای از پوست که زیر روپوست قرار دارد)، پوست، پوست حقیقی یا کوریوم

معنی : غشاء میانی پوست، لاپوست، قسمت حساس و عروقی میان پوست معانی دیگر : (کالبدشناسی) میانپوست (لایه ای از پوست که زیر روپوست قرار دارد)، پوست، پوست حقیقی یا کوریوم

dermis

derochage

<hr> معنی : تخفیف دادن، کاستن، باطل کردن، خفت دادن، فسخ کردن، کسر کردن، عمل موهن انجام دادن <hr> معانی دیگر : (با from) کاستن از (جنبه های خوب چیزی)، نیکوکاهی کردن، خود را خوار و خفیف کردن، آبروی خود را بردن، خیط شدن یا کردن، نکوهیدن، فس&nbsp; کردن قسمتی از چیزی را

معنی : تخفیف دادن، کاستن، باطل کردن، خفت دادن، فسخ کردن، کسر کردن، عمل موهن انجام دادن معانی دیگر : (با from) کاستن از (جنبه های خوب چیزی)، نیکوکاهی کردن، خود را خوار و خفیف کردن، آبروی خود را بردن، خیط شدن یا کردن، نکوهیدن، فس کردن قسمتی از چیزی را

واژه های حرف "d" - دیکشنری تخصصی